او چو بیند خلق را سرمستِ خویش
از تکبّر میرود از دستِ خویش
او نداند كه هزاران را چو او
دیو افكنده ست اندر آبِ جو
لطف و سالوس جهان خوش لقمه ای ست
كمترش خور كآن پُر آتش لقمه ای ست
آتشش پنهان و ذوقش آشكار
دودِ او ظاهر شود پایانِ كار
مثنوی معنوی
دفتر اوّل