چون بگریانم بجوشد رحمتم
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : علی

چون بگریانم بجوشد رحمتم
آن خروشنده بنوشد نعمتم

گر نخواهم داد، خود ننمایمش
چونش كردم بسته دل، بگشایمش

رحمتم موقوفِ آن خوش گریه هاست
چون گِرِست از بحرِ رحمت موج خاست

تا نگرید ابر، کی خندد چمن؟
تا نگرید طفل، کی جوشد لَبَن؟

***

بود شیخی دائماً او وامدار
از جوانمردی كه بود آن نامدار

ده هزاران وام كردی از مِهان
خرج كردی بر فقیرانِ جهان

هم به وام، او خانقاهی ساخته
خان و مان و خانقه درباخته

«احمدِ خضرویه» بودی نامِ او
خدمتِ عشّاق بودی کامِ او

وام او را حق ز هر جا میگزارد
كرد حق بهر خلیل، از ریگ آرد

گفت پیغمبر كه : در بازارها
دو فرشته میكنند دائم ندا

كای خدا، تو مُنفِقان را دِه خَلَف
وی خدا تو مُمسِكان را دِه تَلَف

خاصه آن منفق كه جان انفاق كرد
حلقِ خود قربانیِ خلّاق كرد

حلق پیش آورد اسماعیل وار
كارد بر حلقش نیارد كردگار

پس شهیدان، زنده زین رویند و خوش
تو بدان، قالب بِمَنگر گبر وَش

چون خَلَف دادستشان جانِ بقا
جانِ ایمِن، از غم و رنج و شَقا

شیخِ وامی، سالها این كار كرد
میـسِتَد، میداد، همچون پایـمرد

تُخمها میكاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل، میر اجل

چونكه عمر شیخ در آخر رسید
در وجود خود نشان مرگ دید

وام خواهان گرد او بنشسته جمع
شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع

وام خواهان گشته نومید و تُرُش
دردِ دلها یار شد با دردِ شُش

شیخ گفت : این بد گمانان را نگر
نیست حق را چار صد دینار زر؟

كودكی حلوا ز بیرون بانگ زد
لافِ حلوا بر امیدِ دانگ زد

شیخ اشارت كرد خادم را به سر
كه برو آن جمله حلوا را بخر

تا غریمان چونكه آن حلوا خورند
یك زمانی تلخ در من ننگرند

در زمان خادم برون آمد ز در
تا خَرَد آن جمله حلوا زآن پسر

گفت او را : کاین همه حلوا به چند؟
گفت كودك : نیم دینار ست و اند

گفت : نی، از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم دیگر مگو

او طَبَق بنهاد اندر پیشِ شیخ
تو ببین اسرارِ سِرّ اندیشِ شیخ

كرد اشارت با غَریمان كاین نَوال
نَك تبرّك، خوش خورید این را حلال

بهر فرمان جملگی حلقه زدند
خوش همی خوردند حلوا همچو قند

چون طبق خالی شد، آن كودك سِتد
گفت : دینارم بده، ای با خرد

شیخ گفتا : از كجا آرم دِرَم
وامـدارم، میروم سوی عدم

كودك از غم زد طبق را بر زمین
ناله و گریه بر آورد و حنین

ناله میکرد و فغان و های های
كای مرا بشكسته بودی هر دو پای

كاشكی من گِرد گُلخَن گشتمی
بر درِ این خانقه نگذشتمی

صوفیانِ طبل خوارِ لقمه جو
سگ دلانِ همچو گربه روی شو

از غریوِ كودك آنجا خیر و شَر
گرد آمد گشت بر كودك حَشَر

پیش شیخ آمد كه ای شیخ درشت
تو یقین دان كه مرا استاد كشت

گر بَرِ اُستا روم دستِ تهی
او مرا بكشد، اجازت میدهی؟

و آن غریمان هم به انكار و جُحود
رو به شیخ آورده، كاین بازی چه بود؟

مالِ ما خوردی، مَظالِم میبَری
از چه بود این ظلمِ دیگر بَر سَری؟

تا نمازِ دیگر آن كودك گریست
شیخ دیده بست و بر وی ننگریست

شیخ فارغ از جفا و از خلاف
در كشیده روی چون مه در لحاف

با اجل خوش، با ازل خوش، شاد كام
فارغ از تشنیع و گفتِ خاص و عام

آنكه جان در روی او خندد چو قند
از تُرُش روئیِ خلقش چه گزند؟

آنكه جان بوسه دهد بر چشمِ او
كی خورَد غم از فلك وز خشم او؟

در شب مهتاب مه را بر سِماك
از سگان و عوعو ایشان چه باك؟

سگ وظیفۀ خود به جا میآورد
مه وظیفۀ خود به رخ میگسترد

كارَك خود میگزارد هر كسی
آب نگذارد صفا، بهرِ خسی

خس، خسانه میرود، بر روی آب
آبِ صافی میرود بی اضطراب

مصطفی مه میـشكافد نیم شب
ژاژ میخاید ز كینه بولهب

آن مسیحا مرده زنده میكُند
و آن جُهود از خشم سُبلَت میكَنَد

بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه؟
خاصه ماهی كاو بود خاص اله؟

میخورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع از بانگ چَغزان بی خبر

هم شدی توزیعِ كودك دانگ چند
همّتِ شیخ آن سخا را كرد بند

تا كسی ندهد به كودك هیچ چیز
قوّت پیران از آن بیش ست نیز

شد نماز دیگر آمد خادمی
یك طبق بر كف ز پیش حاتمی

صاحبِ مالی و حالی پیشِ پیر
هدیه بفرستاد كز وی بُد خبیر

چار صد دینار بر گوشۀ طبق
نیم دینارِ دگر اندر ورق

خادم آمد شیخ را اكرام كرد
و آن طبق بنهاد پیش شیخِ فرد

چون طبق را از غِطا واكرد رو
خلق دیدند آن كرامت را از او

آه و افغان از همه برخاست زود
كای سَرِ شیخان و شاهان این چه بود؟

این چه سرّ ست این چه سلطانی ست باز؟
ای خداوندِ خداوندانِ راز

ما ندانستیم ما را عفو كُن
بس پراكنده كه رَفت از ما سَخُن

ما كه كورانه عصاها میـزنیم
لاجرم قندیلها را بشكنیم

ما چو كرّان ناشنیده یك خطاب
هرزه گویان از قیاسِ خود جواب

ما ز موسی پند نگرفتیم كاو
گشت از انكار خضری زرد رو

با چنان چشمی كه بالا میـشتافت
نور چشمش آسمان را میـشكافت

كرده با چشمت، تعصّب، موسیا
از حماقت، چشمِ موشِ آسیا

شیخ فرمود : آن همه گفتار و قال
من بِحِل كردم شما را آن جدال

سرِّ این آن بود كز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم

گفت : آن دینار اگر چه اندك ست
لیك، موقوفِ غریوِ كودك ست

تا نگرید كودك حلوا فروش
بحر بخشایش نمیـآید به جوش

ای برادر، طفل، طفلِ چشمِ تو ست
كامِ خود موقوفِ زاری دان نخست

کامِ تو موقوفِ زاریِ دل ست
بی تضرّع کامیابی مشکل ست

گر همی خواهی که مشکل حل شود
خارِ محرومی، به گُل مُبدَل شود

گر همی خواهی كه آن خِلعت رسد
پس بگریان طفلِ دیده بر جسد

***

مثنوی معنوی
دفتر 2