یادگارِعُمر آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان پنج شنبه 2 مرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : علی
چون بگریانم بجوشد رحمتم گر نخواهم داد، خود ننمایمش رحمتم موقوفِ آن خوش گریه هاست تا نگرید ابر، کی خندد چمن؟ *** بود شیخی دائماً او وامدار ده هزاران وام كردی از مِهان هم به وام، او خانقاهی ساخته «احمدِ خضرویه» بودی نامِ او وام او را حق ز هر جا میگزارد گفت پیغمبر كه : در بازارها كای خدا، تو مُنفِقان را دِه خَلَف خاصه آن منفق كه جان انفاق كرد حلق پیش آورد اسماعیل وار پس شهیدان، زنده زین رویند و خوش چون خَلَف دادستشان جانِ بقا شیخِ وامی، سالها این كار كرد تُخمها میكاشت تا روز اجل چونكه عمر شیخ در آخر رسید وام خواهان گرد او بنشسته جمع وام خواهان گشته نومید و تُرُش شیخ گفت : این بد گمانان را نگر كودكی حلوا ز بیرون بانگ زد شیخ اشارت كرد خادم را به سر تا غریمان چونكه آن حلوا خورند در زمان خادم برون آمد ز در گفت او را : کاین همه حلوا به چند؟ گفت : نی، از صوفیان افزون مجو او طَبَق بنهاد اندر پیشِ شیخ كرد اشارت با غَریمان كاین نَوال بهر فرمان جملگی حلقه زدند چون طبق خالی شد، آن كودك سِتد شیخ گفتا : از كجا آرم دِرَم كودك از غم زد طبق را بر زمین ناله میکرد و فغان و های های كاشكی من گِرد گُلخَن گشتمی صوفیانِ طبل خوارِ لقمه جو از غریوِ كودك آنجا خیر و شَر پیش شیخ آمد كه ای شیخ درشت گر بَرِ اُستا روم دستِ تهی و آن غریمان هم به انكار و جُحود مالِ ما خوردی، مَظالِم میبَری تا نمازِ دیگر آن كودك گریست شیخ فارغ از جفا و از خلاف با اجل خوش، با ازل خوش، شاد كام آنكه جان در روی او خندد چو قند آنكه جان بوسه دهد بر چشمِ او در شب مهتاب مه را بر سِماك سگ وظیفۀ خود به جا میآورد كارَك خود میگزارد هر كسی خس، خسانه میرود، بر روی آب مصطفی مه میـشكافد نیم شب آن مسیحا مرده زنده میكُند بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه؟ میخورد شه بر لب جو تا سحر هم شدی توزیعِ كودك دانگ چند تا كسی ندهد به كودك هیچ چیز شد نماز دیگر آمد خادمی صاحبِ مالی و حالی پیشِ پیر چار صد دینار بر گوشۀ طبق خادم آمد شیخ را اكرام كرد چون طبق را از غِطا واكرد رو آه و افغان از همه برخاست زود این چه سرّ ست این چه سلطانی ست باز؟ ما ندانستیم ما را عفو كُن ما كه كورانه عصاها میـزنیم ما چو كرّان ناشنیده یك خطاب ما ز موسی پند نگرفتیم كاو با چنان چشمی كه بالا میـشتافت كرده با چشمت، تعصّب، موسیا شیخ فرمود : آن همه گفتار و قال سرِّ این آن بود كز حق خواستم گفت : آن دینار اگر چه اندك ست تا نگرید كودك حلوا فروش ای برادر، طفل، طفلِ چشمِ تو ست کامِ تو موقوفِ زاریِ دل ست گر همی خواهی که مشکل حل شود گر همی خواهی كه آن خِلعت رسد *** مثنوی معنوی |
|||
|