هل في ذلک قسمٌ لذي حجرٍ
حجر.
[ ح ِ ]
(ع اِ)
کناره.
کنف.
منعه.
کنار مردم.
(منتهی الارب).
بر.
و آن از زیر بغل تا کشح باشد و مجازاً حمایت
لشکری که در حجر مجاهدت نما یافته بود ...
(ترجمۀ تاریخ یمینی).
این بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نمایافته.
(ترجمۀ تاریخ یمینی).
در کنف اکرام و حجر انعام او نشو و نما یافته و در چمن اقبال او شاخها کشیده و بارور شده.
(ترجمۀ تاریخ یمینی).
تا وقتی که حق تعالی عروس پادشاهی را بواسطۀ کاردانی او در حجر تربیت او نهاد.
(جهانگشای جوینی).
یافع و ولید در حجر و حجرة وی بهره مند غنا و دوا بودند.
(ترجمۀ تاریخ یمینی).
اخص موالید را از خدر غیب و حجر امر به صحرا آورد.
(سنائی در مقدمۀ حدیقه).
ج، حجور.
|| حرام.
|| بازداشت.
|| عقل.
(منتهی الارب).
خرد. نهیه.
(غیاث).
لُبّ.
حِجی.
فرزانگی.
کَیس.
|| مادیان.
(منتهی الارب).
مقابل حصان. (نریان).
ج، حجور، حجورة، احجار، حجار.
|| قرابت.
نزدیکی.
خویشی.
|| جامه.
جامۀ کنار مردم.
(منتهی الارب).
|| شرم مرد.
فرج مرد.
|| شرم زن.
فرج زن.
|| حفظ.
ستر.
(از منتهی الارب).