یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
شنبه 3 خرداد 1393برچسب:يحيى بن خالد بن برمك, :: :: نويسنده : علی

آل برمک. برامکه. خانوادۀ جلیل و کریم ایرانی که در آغاز عصر عباسی متصدی کارهای مهم دولت شده و درجات و منصبهای عالی از امارت و وزارت یافته اند. نسبت این خانواده به برمک نام است که گویند در بلخ میزیسته و ریاست بتکدۀ نوبهار و حکومت بلخ داشته و در اواخر عصر اموی اسلام آورده است، و برخی گفته اند که برمک لقب کلیۀ رؤسای بتکدۀ نوبهار بوده و آخرین برمک که خاندان برامکه بدو منسوب است نامش جعفر بوده است.
مشاهیر این خانواده خالد بن برمک (١٦٣ یا ١٦٦ ه.ق.) و پسرش یحیی بن خالد (متوفی ١٩٠ ه.ق.) و دو پسر یحیی، فضل متولد ١٤٧ ه.ق. و متوفی ١٩٣ ه.ق. و جعفر متولد ١٤٩ ه.ق. و متوفی ١٨٧ ه.ق. که همگی به جود و کرم و علم و ادب و انواع مکارم و فضائل اخلاق معروف و موصوف بوده اند.
خالد از امرای سپاه ابومسلم خراسانی بود که پس از زوال ملک بنی امیه به خدمت ابوالعباس سفّاح پیوست و سمت وزارت یافت.
یحیی بن خالد که مربی و حامی هارون الرشید بود. در زمان هارون قدرت و نفوذی عظیم داشت و استقرار و عظمت دولت عباسی در آغاز امر نتیجۀ حسن تدبیر و لطف سیاست وی و دو پسرش فضل و جعفر بوده است.
هارون الرشید بر شوکت و عظمت این خانواده رشک برد و در سال ١٨٧ ه.ق. به شرحی که مشهور است آن خانوادۀ نبیل را قلع و قمع کرد. و ابوالفرج عبدالرحمن بن علی بن جوزی متوفی ٥٩٧ ه.ق. را در شرح حال این خاندان تاریخی مستقل بوده است به نام اخبارالبرامکه.

*******

يَحْيى البَرْمَكي
(120 - 190 ه.ق. 738 - 805 م.)
يحيى بن خالد بن برمك،
أبو الفضل :
الوزير السريّ الجواد،
سيد بني برمك و أفضلهم.
و هو مؤدِّب الرشيد العباسي و معلمه و مربيه.
رضع الرشيد من زوجة يحيى مع ابنها الفضل،
فكان يدعوه : يا أبي!
و أمره المهدي (سنة 163)
و قد بلغ الرشيد الرابعة عشرة من عمره، أن يلازمه،
و يكون كاتبا له،
و أكرمه بمائة ألف درهم،
و قال :
هي معونة لك على السفر مع هارون.
و لما ولي هارون الخلافة دفع خاتمه إلى يحيى،
و قلده أمره،
فبدأ يعلو شأنه.
و اشتهر يحيى بجوده و حسن سياسته.
و استمر إلى أن نكب الرشيد البرامكة فقبض عليه
و سجنه في «الرقة» إلى أن مات،
فقال الرشيد :
مات أعقل الناس و أكملهم.
أخباره كثيرة جدا.
قال المسعودي :
كانت مدة دولة البرامكة و سلطانهم و أيامهم النضرة الحسنة،
من استخلاف هارون الرشيد
إلى أن قتل جعفر بن يحيى،
سبع عشرة سنة و سبعة أشهر و خمسة عشر يوما.
و يستفاد من كشف الظنون أن
أول من عني بتعريب المجسطي يحيى بن خالد،
فسره له جماعة
و لم يتقنوه
فأتقنه بعدهم بعض أصحاب بيت الحكمة.
و من كلام يحيى لبنيه :
اكتبوا أحسن ما تسمعون،
و احفظوا أحسن ما تكتبون،
و تحدثوا بأحسن ما تحفظون.

عیسی بن جعفر بن منصور عباسی. از فرماندهان دولت بنی عباس و برادر زبیده و پسرعمّ هارون الرّشید بود. وی در حدود سال ١٨٥ ه.ق. در عمان کشته شد.

عِيسى بن جَعْفَر
(000 - نحو 185 ه.ق. 000 - نحو 800 م.)
عيسى بن جعفر بن المنصور العباسي :
قائد،
من أمراء بني العباس.
و هو أخو زبيدة،
و ابن عمّ هارون الرّشيد.
بعثه الرشيد عاملا على عمان
في ستة آلاف مقاتل،
فلم يكد يستقر فيها
حتى سير إليه إمام الأزد «الوارث الخروصي» جيشا
قاتله،
فانهزم عيسى
فأسر
و سجن في صحار،
ثم تسور عليه بعضهم السجن
فقتلوه فيه.

شنبه 3 خرداد 1393برچسب:فَخرِ رازی, :: :: نويسنده : علی

فَخرِ رازی. محمد بن عمر بن حسین بن علی طبرستانی. مولد وی به ری بود و در هرات مدفون گردید. لقبش فخرالدین و منسوب به خاندان قریش است. کنیتش ابوعبدالله و مشهور به امام رازی و امام فخرالدین و فخر رازی است. وی از فُحولِ حکما و علمای شافعی است و جامع علوم عقلی و نقلی بوده و در تاریخ و کلام و فقه و اصول و تفسیر و حکمت و علوم ادبیه و فنون ریاضیه وحید عصر خود بود.
تاریخ تولد او به سال ٥٤٤ ه.ق. است و در سال ٦٠٦ ه.ق. درگذشته است. کتابهای او در زمان خود وی مورد اقبال مردم واقع شد و به صورت کتاب درسی درآمد. فارسی را نیکو میـنوشت و تفسیر قرآنش بر این سخن دلیل است.
شاه محمد قزوینی آرد : امام را در هر علم تصنیفی معتبر و مشهور است و این شعر از اوست :

ای دل ز غبار جهل اگر پاک شوی
تو روح مجرّدی بر افلاک شوی

عرش است نشیمن تو شرمت ناید
کآیی و مقیمِ توده ای خاک شوی ؟

در حوزۀ درس امام رازی بیش از دوهزار تن دانشمند برای استفاده می نشستند. حتی در موقع سواری نیز قریب ٣٠٠ تن از فقها و شاگردان برای استفاده در رکابش میرفتند و با اینهمه بسا بودی که در اثر ژرف بینی و تعمّق در جرح و تعدیل اقوال حکمای یونان برخی شبهات در مطالب عقلی و دینی ابراز میداشت و افکار و اذهان مستمعان را به تشویش و اضطراب میـانداخت و چه بسا که از حل آن خودداری میکرد.
امام با اسماعیلیان مخالف بود و از آنها به صراحت بد میگفت و از فدائیان آنها که در همه جا برای کشتن دشمنان خود آماده بودند بیم نداشت. مطابق روایتی که در صحّت آن تردید رواست، روزی یکی از شاگردان وی که از فدائیان اسماعیلی بود و امام نمیدانست به امام گفت : مطلبی محرمانه دارم، و برای بازگفتن آن به کتابخانۀ خصوصی امام فخررازی رفت و در آنجا امام را زمین زد و کاردی تیز از میان کتاب خود بدرآورد و بر گلوی امام نهاد، و چون امام بر سر منبر گفته بود که ملاحده برهان قاطعی بر حقانیت خود ندارند فدائی به وی گفت : این برهان بُرندۀ ماست، و سپس از قول حسن صبّاح به وی گفت که برهان دوم ما هم این کیسۀ زر سرخ نیشابوری است که هرساله از وکیل ما در ری موسوم به ابوالفضل نیاتی دریافت خواهی داشت، و اگر باردیگر زبان درازی نمایی برهان نخستین (کارد) را خواهی یافت. امام بنابر همان روایت برهان دوم یعنی هر سال یک کیسه زر را پذیرفت و قول داد که مادام العمر نسبت به سیدنا (حسن صباح) حق شناس باشد.
در اواخر زندگی، امام فخر به خوارزم رفت و به جهت پاره ای اختلاف نظرها درمسائل دینی محکوم به اخراج از بلد گردید و از خوارزم به ماوراءالنهر و سپس به زادگاه خود تبعید گردید و در آنجا دو دختر پزشک ثروتمندی را به عقد دو پسر خود درآورد و چون پزشک مزبور چندی بعد درگذشت ثروت وی در دست امام افتاد و به خوارزم سفر کرد و مورد عنایت خوارزمشاه واقع گردید. در هرات توطن گزید و تا پایان عمر به وعظ و مطالعه و تصنیف اشتغال ورزید.
نمونه هایی دیگر از اشعار فارسی او در اینجا نقل میشود :

کُنهِ خردم درخور اثبات تو نیست
وآرامش جان جز به مناجات تو نیست

من ذات تو را به واجبی کی دانم ؟
دانندۀ ذات تو به جز ذاتِ تو نیست

و رباعی دیگر :

هر جا که ز مهرت اثری افتاده ست
سودازده ای بر گذری افتاده ست

در وصل تو کی توان رسیدن کآنجا
هر جا که نهی پای سری افتاده ست

درگذشت او روزشنبه عید فطر سال ٦٠٦ ه.ق. بوده، و به نوشتۀ بعضی نظر به احترامی که از طرف دولت وقت دربارۀ وی میـشده در دل فرقۀ کرامیه حسدی به وجود آمده و وی را مسموم کردند.
آثار فخر رازی در علوم نقلی و عقلی بسیار و اهمّ آنها از این قرار است
١ - الاربعین فی اصول الدین، که شامل چهل مسأله از مسائل کلامی بوده و برای پسرش محمد تألیف شده است.
٢ - اساس التقدیس، که برای سیف الدین ملک عادل در کلام نگاشته شده و در قاهره به چاپ رسیده است.
٣ - اسرارالتنزیل و انوارالتأویل، که امام میخواسته است آن را در چهار قسمت در اصول، فروع، اخلاق، مناجات و دعوات تألیف کند. امام پس از اتمام قسمت اول درگذشته است.
٤ - اسرارالنجوم، که به نقل حاجی خلیفه، ذهبی آن را به امام نسبت داده است.
٥ - الانارات فی شرح الاشارات، در این کتاب فخر رازی اشارات ابن سینا را به طرز «قالَ ... أَقولُ ...» شرح کرده و اعتراض و انتقاد بسیار بر «بوعلی» وارد آورده و خلاصه ای از همین شرح را خود به نام لباب الاشارات تدوین نموده است.
٦ - البیان و البرهان فی ردّ علی اهل الزّیغ و الطّغیان.
٧ - تحصیل الحق، که رساله ای است در کلام.
٨ - تعجیز الفلاسفه.
٩ - تفسیر کبیر، موسوم به مفاتیح الغیب، که بارها در مصر و استانبول چاپ شده و به قول ابن خلّکان حاوی تمام مطالب غریبه میباشد، لیکن خود امام موفق به اتمام آن نشده است و شیخ نجم الدین احمد بن محمد قمولی تتمه ای بر آن نگاشته است، و عمر او نیز وفا نکرده و اتمام آن به دست قاضی القضاة احمد بن خلیل خویی انجام یافته است.
١٠ - تهذیب الدّلائل و عیون المسائل.
١١ - زبدة العالم فی الکلام.
١٢ - السر المکتوم فی مخاطبة الشّمس و القمر و النّجوم. حاجی خلیفه در صحت نسبت این تألیف تردید کرده و گوید : در کتابی دیدم که این اثر از ابوالحسن علی بن احمد مغربی است.
١٣ - شرح السّقط الزّند.
١٤ - شرح قانون ابن سینا.
١٥ - شرح مفصل زمخشری.
١٦ - شرح نهج البلاغه.
١٧ - الطّریقة فی الخلاف و الجدل.
١٨ - عصمةُ الانبیاء.
١٩ - الفراسة، که ملخّص کتاب ارسطو است و پاره ای مطالب مهمّ بدان افزوده شده است.
٢٠ - فضائلُ الصّحابة.
٢١ - القضاء و القدر.
٢٢ - اللّطائف الغیاثیّة.
٢٣ - اللّوامع البیّنات فی شرح اسماء الله و صفاته، این کتاب در قاهره چاپ شده است.
٢٤ - المباحث العمادیة فی مطالب المعادیة.
٢٥ - المباحث المشرقیة، کتابی است بزرگ در علوم الهی و طبیعی، و تمامی آراء حکما و نتایج اقوال ایشان را با جوابهای آنها حاوی بوده و بعض مطالب آن به قول صاحب کشف الظنون مخالف شریعت بوده است.
٢٦ - محصل افکار المتقدّمین و المتأخّرین من الحکماء و المتکلّمین، این کتاب در قاهره به همراه تلخیص المحصّل خواجه نصیر طوسی چاپ شده است.
٢٧ - المسائل الخمسون، در اصول کلام.
٢٨ - المطالب العالیة فی الکلام.
٢٩ - المعالم فی اصول الفقه.
٣٠ - الملخص، در منطق وحکمت.
٣١ - مناقب الامام الشافعی.
٣٢ - نهایةُ الایجاز، در علم بیان، که در قاهره چاپ شده است.
٣٣ - نهایة العقول فی الکلام فی درایة اصول، که رساله ای است در اصول دین.

حُسامُ الدّینِ چَلَبی رحمة الله علیه

حُسامُ الدّین چَلَبی. حسن بن محمد بن اخی ترک. از اصحاب مولانا جلال الدین بلخی رومی بوده و به سال ٦٨٤ ه.ق. درگذشته است و قبر وی پهلوی مزار مولانا میـباشد. مولانا «مثنوی» را بنا به خواهش او سروده است. حسام الدین به قدری در نظم مثنوی مؤثر بوده است که از هنگام فوت زوجۀ حسام الدین به سال ٦٦٢ ه.ق. تا دو سال سرودن مثنوی متوقف گردیده و از سال ٦٦٤ ه.ق. دوباره نظم آن شروع شده است. نام حسام الدین چلبی مکرر در مثنوی و غزلیات مولانا دیده میشود.نام چلبی در مثنوی بسیار آمده و از آن جمله است :

ای حسام الدین ضیاء ذوالجلال
چون که میـبینی چه میـجوئی مقال ؟

ای حیات دل حسام الدین بسی
میل میجوشد به قسم سادسی

شه حسام الدین که نور انجم است
طالب آغاز سفر پنجم است

مولانا گاه او را «ضیاء» و گاه «ضیاءالحق» لقب میدهد :

ای ضیاءالحق حسام الدین توئی
که گذشت از مه به نورت مثنوی
زان ضیا گفتم حسام الدین ترا
که تو خورشیدی و این دو وصفها

ای ضیاءالحق تو دیدی حال او
حق نمودت پاسخ افعال او

چون ضیاءالحق حسام الدین عنان
بازگردانید ز اوج آسمان

ای ضیاءالحق حسام الدین بیار
این سیم دفتر که سنت شد سه بار

ای ضیاءالحق به حذق رأی تو
حلق بخشد سنگ را حلوای تو

ای ضیاءالدین حسام الدین راد
اوستادان صفا را اوستاد

شیخ صلاح الدین زرکوب رحمة الله علیه

وی یکی از مشایخ صوفیه است و خرقۀ او به چند واسطه به شیخ ضیاءالدین ابونجیب سهروردی میرسد و مولانا جلال الدین رومی در بادی امر بدو ارادت میورزید.

جامی در نفحات الانس آرد :
شیخ صلاح فریدون بن القونیوی المعروف به زرکوب رحمه الله تعالی.
او در بدایت حال مرید «سید برهان الدین محقق ترمذی» بود. روزی خدمت مولانا از حوالی زرکوبان میگذشت از آواز ضرب ایشان در وی حالی ظاهر شد و بخرج (کذا) درآمد و شیخ صلاح الدین به الهام از دکان برون جست و سر در خدمت مولانا نهاد وی را بر کنار گرفت و نوازش بسیار کرد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر خدمت مولانا در سماع بوده و این غزل فرموده است :

یکی گنجی پدید آمد در این دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی

شیخ صلاح الدین فرمود تا دکان را یغما کردند و از دو کون آزاد شد و در صحبت مولانا روان شد و خدمت مولانا همان عشقبازی که با شیخ شمس الدین داشت با وی پیش گرفت و مدت ده سال با وی مؤانست ومصاحبت داشت.
روزی از خدمت مولانا سؤال کردند که عارف کیست ؟
گفت : آنکه از سر تو سخن گوید و تو خاموش باشی و آنچنان مرد، صلاح الدین است.
و چون سلطان ولد به درجۀ بلوغ رسید خدمت مولانا دختر شیخ صلاح الدین را با وی خطبه کرد و چلبی عارف از آن دختر بود و خدمت شیخ صلاح الدین در قونیه مدفون است در جوار مولانا بهاءالدین ولد قدس الله تعالی روحهما.

بدیع الزمان فروزانفر در «رساله در تحقیق احوال و زندگانی مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی» آورده اند :
صلاح الدین فریدون از مردم قونیه و ابتداءً مرید برهان الدین محقق بود و دوستی و پیوستگی او به مولانا در بندگی و ارادت برهان آغاز گردید و در مدت مسافرت مولانا به دمشق و بازگشت او و وفات برهان، صلاح الدین در یکی از دهات قونیه که موطن پدر و مادر او بود توطن داشت و به اشارت پدر و مادر متأهل شده بود و از آن اطوار و احوال که بر مولانا میگذشت وی را اطلاعی حاصل نمیشد
«مگر روزی بشهر قونیه آمد و در مسجد بوالفضل به جمعه حاضر شد و آن روز حضرت مولانا تذکیر میفرمود و شورهای عظیم میکرد و از سید معانی بیحد نقل میکرد، از ناگاه حالات سید از ذات مولانا به شیخ صلاح الدین تجلی کرد همانا که نعره بزد و برخاست و بزیر پای مولانا آمد و سر باز کرده بر پای مولانا بوسه ها داد»
صلاح الدین به مولانا ارادت میورزید و مولانا هم عنایت از وی دریغ نمیداشت لیکن در اوائل حال، مولانا با حریفی قوی پنجه تر از شیخ صلاح الدین دچار شده بود و از این جهت با وی نمی پرداخت و چون روزگار نوبت به صلاح الدین داد و مولانا از دیدار شمس نومید گشت بتمامی دل و همگی همت روی در صلاح آورد و او را بشیخی و خلیفتی و «سرلشکری جنود الله» منصوب فرمود و یاران را به اطاعت وی مأمور ساخت.
چنانکه مولانا در بیان حقائق و معانی به اصطلاحات صوفیان و تعبیرات آنان مقید نیست در تربیت مریدان هم پیرو اصول مریدی و مرادی نبود و از فرط استغراق و غلبۀ عشق سر این و آن و گاهی سر معشوق نیز نداشت و خود به دستگیری طالبان نمیپرداخت و پیوسته پس از دیدار شمس این شغل را به یکی از یاران گزین که آئینه تمام نمای شیخ کامل بودند واگذار میکرد و خود به فراغ دل چشم بر جلوۀ معشوق نهانی میگماشت. نصب صلاح الدین به شیخی و پیشوائی هم از این نظر بود ولی یاران مولانا که در آتش عشق نگداخته و در بوتۀ ریاضت و سلوک از غش هوی و وهم پاک برنیامده بودند به جز مولانا هیچ کس را قبول نمیکردند و صلاح الدین را هر چند برگزیدۀ وی بود برای دستگیری و راهنمائی سزاوار نمیشمردند و بدین جهت بار دیگر مریدان و یاران سر از فرمان مولانا پیچیده به دشمنی صلاح الدین برخاستند.
صلاح الدین مردی اُمّی بود و روزگار در قونیه به شغل زرکوبی میگذرانید و در دکان زرکوبی مینشست و ساعتی از عمر را صرف تحصیل علوم ظاهر و قیل و قال مدرسه و بحث و نظر که به عقیدۀ این طایفه حجاب اکبر و سدّ راه است نکرده بود و حتی اینکه از روی لغت و عرف ادبا صحیح و درست هم سخن نمیراند و به جای قفل قلف و به عوض مبتلا
مفتلا میگفت (افلاکي روايت ميکند: روزي مولانا فرمود آن قلف را بياوريد و در وقتي ديگر فرموده بود که فلاني مفتلا شده است. بوالفضولي گفته باشد که قفل بايستي گفتن و درست آن است که مبتلا گويند. فرمود که آن چنان است که گفتي اما جهت رعايت خاطر عزيزي چنان گفتم که روزي صلاح الدين مفتلا گفته بود وقلف فرموده و راست آن است که او گفته چه اغلب اسماء و لغات موضوعات مردم است در هر زماني از مبداء فطرت.) و دیگر آنکه وی از مردم قونیه و با اکثر ارادتمندان مولانا از یک شهر بود و مردم قونیه از آغاز کار او را دیده و از احوالش آگهی داشتند و مطابق مثل معروف آبی که از در خانه میگذرد گل آلود است، همشهری امّی خود را شایسته و درخور مقام شامخ ارشاد نمیدانستند و مانند همۀ منکران انبیا و اولیاء و بزرگان عالم، گرفتار شبهۀ مشابهت ظاهری گردیده و از صفای باطن و کمال نفسانی صلاح الدین غافل شده ظاهر را مناط باطن و ضدی را مقیاس ضد دیگر شناخته بودند.
مولانا به کوری چشم منکران حسود، دیده بر صلاح الدین گماشت و همان عشق و دلباختگی که با شمس داشت با وی بنیاد نهاد و از آنجا که صلاح الدین مردی آرام و نرم و جذب و ارشادش به نوع دیگر بود شورش و انقلاب مولانا آرام تر گردید و از بیقراری به قرار بازآمد و برای شکستن خمار هجران شمس از پیمانۀ وجود او رطلهای سبک مینوشید هرچه بر ارادت مولانا به صلاح الدین میافزود، دشمنی یاران هم فزونی میگرفت و در پشت سر و پیش روی ملامت میکردند و سخنان گزنده و زشت در حق صلاح الدین میگفتند و آخرالامر بر آن شدند که صلاح الدین را از میانه بردارند. این خبر به گوش صلاح الدین رسید خوش بخندید و گفت :
بی فرمان حق رگی نجنبد و اگر فرمان رسد بنده را ناچار مطیع فرمان باید بود لیکن اگر ایشان قصد کشتن من دارند من جز بخیر در حق ایشان سخن نخواهم گفت.
ظاهراً آشکار شدن این قصه در عزم دشمنان صلاح الدین فتوری افکند بنا به روایت ولدنامه وقتی که مولانا و خلیفۀ او از آنان اعراض کردند مدد فیض از جان مریدان گسست و ناچار از در توبت و انابت درآمدند و عذرخواهان به نزد مولانا آمده از گناه و قصد بد عذر خواستند و او نیز عذرشان بپذیرفت. و چون هیچ یک از تذکره نویسان این قصه را بشرحتر از سلطان ولد ذکر نکرده اند اینک ابیات ولدنامه را به اختصاری که متضمن بیان مقصود باشد در این نامه مندرج میسازیم. ابیات ولد نامه :

نیست این را کرانه ای دانا
بازگو تا چه گفت مولانا
گفت از روی مهر با یاران
نیست پروای کس مرا به جهان
من ندارم سر شما بروید
از برم با صلاح دین گروید
سر شیخی چو نیست در سر من
نبود هیچ مرغ همپر من
خود به خود من خوشم نخواهم کس
پیش من زحمت ست کس چو مگس
بعد از این جمله سوی او پوئید
همه از جان وصال او جوئید
پیش او سر نهید اگر ملکید
ورنه دیوید اگر در او بشکید
شورش شیخ گشت از او ساکن
و آن همه رنج و گفتگو ساکن
زانکه بُد نوع دیگر ارشادش
بیشتر بود از همه دادش
شیخ با او چنانکه با آن شاه
شمس تبریز خاص خاص الله
خوش درآمیخت همچو شیر و شکر
کار هر دو ز همدگر شد زر
نظر شیخ جمله بر وی بود
غیر از او نزد شیخ لاشی بود
باز در منکران غریو افتاد
باز درهم شدند اهل فساد
گفته با هم کزان یکی رستیم
چون نگه میکنیم در شستیم
این که آمد ز اولین بتر ست
اولین نور بود و این شرر ست
داشت او هم بیان و هم تقریر
فضل و علم و عبارت و تحریر
بیش از این خود نبود کان شه ما
بود از او بیشتر به علم و صفا
حیف میـآمد و غبین که چرا
جوید آن شیخ بیش کمتر را
کاش کان اولین ببودی باز
شیخ ما را رفیق و هم دمساز
نبد از قونیه بُد از تبریز
بود جان پرور و نبد خون ریز
همه این مرد را همی دانیم
همه همـشهرئیم و همـخانیم
خُرد در پیش ما بزرگ شده ست
او همان ست اگر سترگ شده ست
نه ورا خطّ و علم و نه گفتار
بر ما خود نداشت او مقدار
عامی محض و ساده و نادان
پیش او نیک و بد بُدِه یکسان
دائماً در دکان بُدی زرکوب
همه همسایگان از او در کوب
نتواند درست فاتحه خواند
گر کند زو کسی سؤالی ماند
کای عجب از چه روی مولانا
که نیامد چو او کسی دانا
روز و شب میکند سجود او را
بر فزونان دین فزود او را
هرچه دارد همه دهد با او
از زر و سیم و جامه های نکو
پیش از این جاش بود صفّ نعال
فخر کردی ز ما میان رجال
چون شود اینکه ما ورا اکنون
شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون
زین نمط فحشهای زشت و درشت
گاه گفته به روش و گه پسِ پشت
جمله را رای این چنین افتاد
که چو ز اسب مراد، زین افتاد
سر ببازیم زنده اش نهِلیم
چون از او جان فگار و خسته دلیم
همه گشتند جمع در جائی
که جز این نیستمان گزین رائی
که ورا از میانه برگیریم
عشق آن شاه را ز سر گیریم
همه سوگندها بخورده کزین
هر که گردد، یقین بود بی دین
یک مریدی به رسم طنّازی
شد از ایشان و کرد غمّازی
او همان لحظه نزد مولانا
آمد و گفت آن حکایت را
که همه جمع، قصد آن دارند
که فلان را زنند و آزارند
بعد زجرش کشند از سر کین
زیر خاکش نهان کنند و دفین
پس رسید این به شه صلاح الدین
نور چشم و چراغ هر ره بین
خوش بخندید و گفت آن کوران
که ز گمراهیند بی ایمان
نیستند این قدر ز حق آگاه
که به جز ز امر او نجنبد کاه
می برنجند از این که مولانا
کرد مخصوصم از همه تنها
خود ندانسته این که آینه ام
نیست نقش مرا معاینه ام
در من او روی خویش میـبیند
خویشتن را چگونه نگزیند
عاشق او بر جمال خوب خود ست
بر دگر کس گمان مبر که بُد ست
مشفقم من بر آن همه چو پدر
خواسته از خدا و پیغمبر
که رهند از بلای نفس عدو
کارهاشان چو زر شود نیکو
خشمگین شد از آن گروه لئیم
گشت واقف ز راز شیخ علیم
هر دو با هم ز قوم گردیدند
صحبت جمله را چو گر دیدند
ره ندادند دیگر ایشان را
آن لئیمان کور و بیجان را
مدّتی چون بر این حدیث گذشت
همه را خشک گشت روضه و کشت
مدد از حق بُد و بریده شد آن
لاجرم بر نرُست در بستان
روزها شیخ را نمیدیدند
همه شب خواب بد همی دیدند
آخر کار جمله دانستند
همچو ماتم زده بهم شستند
گفته با هم اگر چنین ماند
چه شود حال ما خدا داند
همه جمع آمدند بر در او
می نهادند بر زمین سر و رو
گفته از صدق ما غلامانیم
شاه خود را به عشق جویانیم
لابه ها کرده زین نسق شب و روز
با دو چشم پر آب از سر سوز
چون شنیدند هر دو زاری را
ساز کردند چنگ یاری را
در گشادند و راهشان دادند
قفل های ببسته بگشادند
توبه هاشان قبول شد آن دم
شاد گشتند و رفت از دل غم

علاوه بر روایت ولدنامه و مناقب العارفین از آثار خود مولانا نیز استنباط میشود که عده ای از مریدان به جهت غلبۀ حسد و هم چشمی به گزند و آزار صلاح الدین همت بسته و از لطف و عنایت بی دریغ مولانا در باب وی بی اندازه خشمگین بوده اند و مولانا به انواع نصایح آنان را به متابعت و پیروی صلاح الدین میخوانده است و خصوصاً در کتاب فیه مافیه فصلی است به عربی راجع به یکی از مریدان گستاخ بنام ابن چاوش که نخست بار از دوستان صلاح الدین بوده و پس از رسیدن وی به مقام خلیفتی و شیخی به معاندت و دشمنی درایستاده است. عنایت و لطف مولانا نسبت به صلاح الدین تا به حدی رسید که پیوستگان و خویشاوندان و حتی فرزند خود سلطان ولد را فرمان داد تا دست نیاز در دامن وی زنند و بنده وار در پیشگاه عزتش سر نهند و بدین جهت پیوستگان و فرزندان مولانا سراسر وی را به جای پدر گرفتند و به رهنمونی او در طریق معرفت قدم میزدند. مولانا هم که دلباخته و اسیر زنجیر عشق کاملان و واصلان حق بود پشت بر همۀ یاران و روی در صلاح الدین داشت و ابیات و غزلیات به نام وی موشح میساخت و اینک قریب ٧١ غزل در کلیات که مقطع آن به نام صلاح الدین میباشد موجود است و از آنجا که ظهور و جلوۀ عشق در مولانا با پرده دری و عالم افروزی توأم بود و سر در کتمان و احتجاب نداشت در هر مجلس و محفل ذکر مناقب وی میکرد و تواضع از حد میبرد چندانکه صلاح الدین منفعل و شرمسار میگردید و بطوری که در داستان شمس الدین دیدیم بی محابا در کوی و برزن با او نیز عنایت و ارادت میورزید چنانکه در آن غلبات شور و سماع که مشهور عالمیان شده بود از حوالی زرکوبان میگذشت مگر آواز ضرب تقتق ایشان به گوش مبارکش رسیده از خوشی آن ضرب شوری عجیب در مولانا ظاهر شد و بچرخ درآمد. شیخ نعره زنان از دکان خود بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاده بیخود شد مولانا او را در چرخ گرفته شیخ از حضرتش امان خواست که مرا طاقت سماع خداوندگار نیست از آنکه از غایت ریاضت قوی ضعیف ترکیب شده ام همانا که به شاگردان دکان اشارت کرد که اصلاً ایست نکنند و دست از ضرب باز ندارند تا مولانا از سماع فارغ شدن همچنان از وقت نماز ظهر تا نماز عصر مولانا در سماع بود از ناگاه گویندگان رسیدند و این غزل آغاز کردند :

یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی

روزی حضرت خداوندگار در سماع بود و ذوقـهای عظیم میراند و شیخ صلاح الدین در کنجی ایستاده بود از ناگاه حضرت مولانا این غزل را فرمود :

نیست در آخر زمان فریا درس
جز صلاح الدین صلاح الدین و بس
گر ز سر سر او دانسته ای
دم فروکش تا نداند هیچ کس
سینۀ عاشق یکی آبیست خوش
جانها بر آب او خاشاک و خس
چون ببینی روی او را دم مزن
کاندر آئینه اثر دارد نفس
از دل عاشق برآید آفتاب
نور گیرد عالمی از پیش و پس ...

قطع نظر از قرابت جانی و خویشی معنوی مابین خاندان مولانا و صلاح الدین نزدیکی و خویشاوندی صورت هم برقرار گردیده بود و دختر صلاح الدین را که فاطمه خاتون نام داشت با بهاءالدین فرزند مولانا معروف به سلطان ولد عقد مزاوجت بستند و مولانا در شب اول عروسی این غزل را به نظم درآورد :

بادا مبارک در جهان سور و عروسیهای ما
سور و عروسی را خدا ببریده بر بالای ما

و در شب زفاف این غزل فرمود :

مبارکی که بود در همه عروسیها
در این عروسی ما باد ای خدا تنها

و ناچار این وصلت مابین سنۀ ٦٤٧ و ٦٥٧ ه.ق. اتفاق افتاده است. از فرط علاقه ای که مولانا به خاندان شیخ صلاح الدین داشت پیوسته فاطمه خاتون را کتابت و قرآن تعلیم میداد و وقتی که او از شوی خود سلطان ولد رنجیده خاطر گشت مولانا به دلجوئی وی درایستاد و فرزند را به نیکوداشت او مأمور کرد و یک نامه از آثار مولانا در دلجوئی فاطمه خاتون و نامه ای دیگر در توصیۀ او به سلطان ولد موجود است که چون حاکی از کیفیت ارتباط مولانا با صلاح الدین میباشد در موضع خویش مذکور خواهد شد.

وفات شیخ صلاح الدین :
پس از آنکه مولانا و صلاح الدین با یکدیگر تنگاتنگ و بی انقطاع ده سال تمام صحبت داشتند ناگهان صلاح الدین رنجور شد و بیماریش سخت دراز کشید چنانکه به مرگ تن درداد و به روایت افلاکی از مولانا درخواست که او نیز به رهائی وی از زندان کالبد رضا دهد مولانا سه روز به عیادت صلاح الدین نرفت و این نامه به نزدیک وی فرستاد :
خداوند دل وخداوند اهل دل قطب الکونین صلاح الدین مدّ الله ظله که شکایت میفرمود از آن ماده ای که در ناخنهای مبارکش متمکن شده است چندین گاه عافاه الله ففی معافاته معافاة المؤمنین اجمع واحد کالالف ان امر عنی.

ای سرو روان باد خزانت مرساد
ای چشم جهان چشم بدانت مرساد
ای آنکه تو جانان سمائی و زمین
جز رحمت و جز راحت جانت مرساد

خبرت بأن ممرضی قد مرضا
استاهل ان اکون عنه عوضا ...
اسالک الهی ان یکون المرضا
بردا وسلاما و نعیما و رضا

رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما
چشم بد دور از تو ای تو دیدۀ بینای ما
صحت تو صحت جان و جهان ست ای قمر
صحت جسم تو بادا ای قمر سیمای ما
عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت
کم مبادا سایۀ لطف تو از بالای ما
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دل ست و سبزۀ صحرای ما
رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت
تا بود آن رنج تو چون عقل جان آرای ما ...

صلاح الدین بدان رنجوری درگذشت و چون وصیت کرده بود که در جنازۀ وی آئین عزا معمول ندارند و او را که به عالم علوی اتصاف یافته و از مصیبت خانۀ جهان رها شده به رسم شادی و سرور با خروش سماع دلکش به خاک سپارند. «مولانا بیامد و سر مبارک را باز کرده نعره ها میزد و شورها میکرد و فرمود تا نقاره زنان بشارت آورند و از نفیر خلقان قیامت برخاسته بود و هشت جوق گویندگان در پیش جنازه میرفتند و جنازۀ شیخ را اصحاب کرام برگرفته بودند و خداوندگار تا تربت بهاءولد چرخ زنان و سماع کنان میرفت و در جوار سلطان العلماء بهاءولد به عظمت تمام دفن کردند و ذلک غرة شهر محرم المکرم سنۀ سبع و خمسین و ستمائه». و مولانا در مرثیتش این غزل به رشتۀ نظم درکشید :

ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل وجان بگریسته ...

شیخ صلاح الدین مردی زاهد و متعبد بود و در رعایت دقائق شریعت نهایت مراقبت به عمل میآورد. «مگر در قلب ایام اربعین زمستان فرجیش را شسته بودند و بر بام انداخته از ناگاه صلای جمعه دردادند و جامه هاش منجمد شده بود و همچنان بر تن خود پوشیده به مسجد رفت جماعتی گفته باشند که بر جسم شیخ مبادا سرما زیان کند فرمود که زیان جسم از زیان جان و ترک امر رحمان آسان تر است». از نظر فطرت و طبیعت نیز آرامش و سکونی هرچه تمامتر داشت و به همین جهت مولانا در قرب و اتصال او بالنسبه ساکن و آرام گردید و آن آتش که از اثر صحبت گیرای شمس الدین در جان مولانا افروخته و زبانه زنان شده بود به آب لطف و باران فیض وجود صلاح الدین تا حدی فرو نشست و گوئی این امن و فراغ موقت مقدمۀ حصول انقلابی آتشین و شوری عظیم تر بود که شورانگیزان غیب در نفس «حسام الدین چَلَبی» از برای دل سودازده و جان نیم سوختۀ مولانا تهیه میدیدند.

مولوی لقبی است که به جلال الدین محمد، عارف و شاعر و حکیم و صاحب مثنوی معروف دهند.
نام او محمد و لقبش در دوران حیات خود «جلال الدین» و گاهی «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوی» در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن نهم) برای وی به کار رفته و او به نامهای «مولوی» و «مولانا» و «مُلّای روم» و «مولوی رومی» و «مولوی روم» و «مولانای روم» و «مولانای رومی» و «جلال الدین محمد رومی» و «مولانا جلال بن محمد» و «مولوی رومی بلخی» شهرت یافته و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خموش» و «خامش» دانسته اند.
وی در سال ٦٠٤ ه.ق. در بلخ متولد شد. شهرتش به روم به سبب طول اقامت و وفات او در شهر قونیه است، ولی خود او همواره خویش را از مردم خراسان میـشمرده است، اگرچه وطن در چشم او «مصر و عراق و شام نیست».
نسب مولوی به گفتۀ بعضی، از جانب پدر به ابوبکر صدیق میـپیوندد. پدر وی «بهاءالدین ولد» که لقب سلطان العلما داشت، مدرس و واعظی بود خوش بیان و عرفان گرای در بلخ، و مورد احترام محمد خوارزمشاه بود، ولی چون از خوارزمشاه رنجشی یافت با جلال الدین که کودکی خردسال بود از بلخ بیرون آمد. چندی در حدود وخش و سمرقند میـبود. آنـگاه عزیمت حجّ کرد. در همین سفر وقتی که به نیشابور رسیدند، «عطّار» به دیدن «بهاء ولد» آمد و «مثنوی اسرارنامه» را بدو هدیه کرد و چون جلال الدین را که کودکی خردسال بود، دید، گفت : «زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند». در بازگشت از حج مدتی در شام و سپس در شهرهای آسیای صغیر بودند. جلال الدین در لارنده به اشارت پدر، گوهرخاتون دختر شرف الدین لالا را به زنی گرفت و چهار سال بعد پدر و پسر به خواهش سلطان سلجوقی روم رخت به قونیه کشیدند و بهاءالدین در سال ٦٢٨ ه.ق. در آن شهر درگذشت و پسر بر مسند تدریس و منبر وعظ پدر نشست و یک سال بعد، «برهان الدین محقق ترمذی» از شاگردان و مریدان بهاءالدین، جلال الدین را تحت ارشاد خود درآورد و چون به سال ٦٣٨ ه.ق. درگذشت، جلال الدین جای او را گرفت. و مدت پنج سال یعنی تا سال ٦٤٢ ه.ق. که «شمس تبریزی» به قونیه آمد، بر مسند ارشاد و تدریس به تربیت طالبان علوم شریعت همت گماشت و به زهد و ریاضت و احاطه به علوم ظاهر، و پیشوایی دین سخت شهره گشت. سفر هفت سالۀ مولانا به شام و حلب نیز در سال ٦٣٠ ه.ق. به اشارۀ همین برهان الدین و برای تکمیل کمالات و معلومات صورت گرفته است.
زندگانی مولانا پس از آشنایی با شمس تبریزی صورت دیگری یافت. شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد (متوفی به سال ٦٤٥ ه.ق.) معروف به شمس تبریزی از مردم تبریز و شوریده ای از شوریدگان عالم بود. وی به سال ٦٤٢ ه.ق. به قونیه وارد شد و در ٦٤٣ ه.ق. از قونیه بار سفر بست و به دمشق پناه برد و بدین سان پس از شانزده ماه همدمی، مولانا را در آتش هجران بسوخت. مولانا پس از آگاهی از اقامت شمس در دمشق نخست غزلها و نامه ها و پیامها، و بعد فرزند خود «سلطان ولد» را با جمعی از یاران در جستجوی شمس به دمشق فرستاد و پوزش و پشیمانی مردم را از رفتار خود با او بیان داشت و شمس این دعوت را پذیرفت و به سال ٦٤٤ ه.ق. با بهاء ولد به قونیه بازگشت، اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام رو به رو شد و ناگزیر به سال ٦٤٥ ه.ق. از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که از قونیه به کجا رفت. مولانا پس از جستجو و تکاپوی بسیار و دو بار مسافرت به دمشق از گمشدۀ خویش نشانی نیافت، ولی آتش عشق و امید همچنان در خود فروزان داشت، از این رو سر به شیدایی برآورد و بیشتر غزلهای آتشین و سوزناک دیوان شمس، دست آورد و گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است :

عجب آن دلبر زیبا کجاشد؟
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟
میان ما چو شمعی نور می داد
کجاشد ای عجب ! بی ما کجا شد؟
برو بر ره بپرس از رهگذاران
که آن همراه جان افزا کجا شد؟
چو دیوانه همی گردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد؟
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر در این دریا کجا شد؟

به هر تقدیر، شمس تبریزی که مولانا به نام نمونۀ اعلای یک انسان کامل با دیدار و صحبت به او عشق میـورزید با غیبت ناگهانی و همیشگی خود مولوی را بیش از پیش به جهان عشق و هیجان سوق داد و از مسند وعظ و تدریس به محفل وجد و سماع رهنمون ساخت. بهتر است این نکته را از زبان خود عاشق بشنویم :

زاهد بودم ترانه گویم کردی
سردفتر بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین باوقاری بودم
بازیچۀ کودکان کویم کردی

پس از غیبت شمس تبریزی، شورمایۀ جان مولانا، دیدار «صلاح الدین زرکوب» بوده است. وی که در قونیه زرگری عامی و ساده دل و پاک جان بود، مولانا را همچون گلابی میـماند که عطر گل از او میـجُست :

چونکه گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را از که جوئیم از گلاب

صلاح الدین مدت ده سال ( از ٦٤٧ تا ٦٥٧ ه.ق. ) مولانا را شیفتۀ خود ساخت و بیش از هفتاد غزل از غزلهای شورانگیز مولانا به نام وی زیور گرفت. صلاح الدین از دست رفت، ولی روح ناآرام مولانا همچنان در جستجوی مضراب تازه با آهنگ شورانگیزتر و سوزنده تری بود و آن، با جاذبۀ «حسام الدین چَلَبی» به حاصل آمد. حسام الدین از خاندانی اهل فتوت بود و پس از مرگ صلاح الدین سرودمایۀ جان مولانا و انگیزۀ پیدایش اثر عظیم و جاودانۀ او، «مثنوی» گردید. مولانا پانزده سال با حسام الدین، همدم و همصحبت بود و مثنوی معنوی، یکی از بزرگترین آثار ذوق و اندیشۀ بشری را حاصل لحظه هایی از همین همصحبتی توان شمرد :

ای ضیاء الحق حسام الدین تویی
که گذشت از مه به نورت مثنوی
مثنوی را چون تو مبدأ بوده ای
گر فزون گردد تواش افزوده ای

روز یکشنبه پنجم جمادی الآخرة سال ٦٧٢ ه.ق. مولانا بدرود زندگی گفت. خرد و کلان مردم قونیه حتی مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ وی زاری و شیون نمودند. جسم پاکش در مقبرۀ خانوادگی در کنار پدر در خاک آرمید. بر سر تربت او بارگاهی ساختند که به «قبۀ خضراء» شهرت دارد و تا امروز همیشه جمعی مثنوی خوان و قرآن خوان کنار آرامگاه او مجاورند.
مولانا در میان بزرگان اندیشه و شعر ایران شأن خاص دارد و هرکس یا گروهی از زاویۀ دید مخصوصی تحسینش میـکنند. وی در نظر ایرانیان و بیشتر صاحب نظران جهان، به نام عارفی بزرگ، شاعری نامدار، فیلسوفی تیزبین، و انسانی کامل شناخته شده است، که هریک از وجوه شخصیتش شایستۀ هزاران تمجید و اعجاب است. پایگاه او در جهان شعر و شاعری چنان والا است که گروهی او را بزرگترین شاعر جهان، و دسته ای بزرگترین شاعر ایران، و جمعی، یکی از چهار یا پنج تن شاعران بزرگ ایران میـشمارند. و مریدان و دوستدارانش، بیشتر به پاس جلوه های انسانی، عرفانی، شاعری، فیلسوفی شخصیت او به زیارت آرامگاهش میـشتابند. و شگفت اینکه بارگاه او در شهر قونیه و دیگر بلاد عثمانی به نام یک عابد وعالم ربانی، و پیشوای روحانی مورد نذر و نیاز است و مردم آن سامان از این دیدگاه از خاک پاکش همت و مدد میـجویند و خود چه به جا فرموده است :

هرکسی از ظنّ خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من

آثار مولانا :
در میان بزرگان ادب فارسی مولوی پرکارترین شاعر است و آثار او عبارتند از :
مثنوی معنوی،
غزلیات شمس تبریزی،
رباعیات،
فیه مافیه،
مکاتیب،
مجالس سبعه.

مثنوی معنوی :
معروفترین مثنوی زبان فارسی است که مطلق عنوان مثنوی را ویژۀ خود ساخته است. مثنوی شریف دارای شش دفتر است و دفتر نخستین آن، میانۀ سال ٦٥٧ تا ٦٦٠ ه.ق. آغاز شده و دفتر ششم آن در اواخر دوران زندگی مولانا پایان گرفته است. مثنوی با این بیت آغاز میـگردد :

بشنو از نی چون حکایت میـکند
وز جداییها شکایت میـکند

وقتی نی حکایت خود را به زبان مثنوی میـگوید مولوی از آن سرگذشت روح پرماجرا و دردمندی را که از نیستان جانها جدا افتاده و سخت در تکاپوی وصل اصل خویش است میـشنود.

غزلیات شمس تبریزی :
که به دیوان شمس و دیوان کبیر نیز شهرت دارد، مجموعۀ غزلیات مولانا است.

دامنۀ تخیل مولانا :
آفاق بینش او چندان گسترده است که ازل و ابد را به هم میـپیوندد و تصویری به وسعت هستی میـآفریند. تصاویر شعر مولانا از ترکیب و پیوستگی ژرفترین و وسیعترین معانی پدید آمده است و عناصر سازندۀ تصاویر ممتاز شعری او مفاهیمی هستند از قبیل مرگ و زندگی و رستاخیز و ازل و ابد و عشق و دریا و کوه.

زبان شعری غزلیات شمس :
دیوان شمس به لحاظ تنوع و گستردگی واژه ها در میان مجموعه های شعر فارسی به خصوص در میان آثار غزلسرایان مستثنی است. او خود را بر خلاف دیگران در تنگنای واژگان رسمی محدود نمیـکند و میـکوشد تا آنان را در همان شکل جاری و ساری آن، برای بیان معانی و تعابیر بیکران و گونه گون خود به خدمت گیرد. و از استخدام کلمات و تعبیرات خاص لهجۀ مشرق ایران به خصوص خراسان و زبان تودۀ مردم و اصوات حیوانات و اتباع عامیانه و ترکیبات خاص خود و حتی عبارات ترکی ابائی ندارد :

چون کشتی بی لنگر کژ میـشد و مژ میـشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و دیوانه

من کجا شعر از کجا لیکن به من درمیـدمد
آن یکی ترکی که آید گویدم «هی کیم سن»

ای مطرب خوش قاقا تو قی قی و من قوقو
تو دق دق و من حق حق، تو هی هی و من هوهو

ای خسرو خوبان جهان حق حققیقی
وی نور تو بر کل جهان مطلققیقی
آن دم که زند بانگ خروسان سحرگاه
قوقا قوققا، قوق قوققا قوق قوققیقی

از این دست است اصطلاحاتی چون :
دلقک شپشناک ; مجازاً بدن خاکی.
جولاه هستی باف ; مجازاً عقل یا قوۀ متخیله.
لبلبو ; چغندر، لبو.

شکستن قواعد و تصرف در شکلهای صرفی و نحوی نیز از دیگر ویژگیهای زبان شعری اوست، همچون آوردن «نزدیک» به جای «نزدیکتر» و «پیروز» به جای «پیروزی» و ساختن صفت تفضیلی از اسم و ضمیر :

در دو چشم من نشین، ای آن که از من من تری
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن تری

شکل شعر مولوی :
هماهنگی و انسجام در میان همۀ اجزا و ابیات غزلها که از آن به وحدت حال توان نام برد در این دیوان بیش از دیوان غزلهای عطار و سعدی و دیگران جلوه گر است. ملتزم نبودن مولانا به موازین زیباشناختی و رعایتهای لفظی و فنی، این وحدت حال را بیشتر شکل داده است. قالب شکنی یکی دیگر از ویژگیهای شکل شعر مولاناست. وی در بسیاری از غزلها ناگهان ردیف را به قافیه یا قافیه را به ردیف تبدیل میـکند و در رعایت ارکان عروضی بیقیدی شگفتی نشان میـدهد و مثلاً غزلی را که در بحر هزج آغاز کرده در وسط کار ناگه به رمل تبدیل میـکند و بعد دوباره به همان بحر هزج برمیـگردد، چنانکه در غزل به مطلع «زهی عشق زهی عشق ! که ما راست خدایا!» به این شیوه دست زده است. کوتاهی و بلندی بیش از حد معمول غزلها نیز یکی دیگر از خصوصیات شکل شعر اوست که گاهی از مرز نود بیت میـگذرد و زمانی از سه یا چهار بیت تجاوز نمیـکند. با این حال تعداد وزن های شعری در اشعار مولوی بیش از دیگر شاعران است، بدین توضیح که به چهل وهفت وزن از اوزان عروضی شعر سروده است و حال آنکه اوزانی که در استخدام شاعران دیگر درآمده است از بیست وهفت برتر نمیـرود.

رباعیات :
که در میان آنها اندیشه ها و حالها و لحظه هایی درخور مقام مولانا میـتوان سراغ گرفت.

فیه مافیه :
این کتاب، تقریرات مولانا به نثر است و آن را سلطان ولد به مدد یکی از مریدان پدر تحریر کرده است.

مکاتیب :
که شامل نامه های مولاناست.

مجالسِ سَبعه :
سخنانی است که مولانا بر منبر گفته است.

نمونۀ اشعار :

بشنو از نی چون حکایت میـکند
از جداییها شکایت میـکند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سِرّ من از نالۀ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پرخون میـکند
قصه های عشق مجنون میـکند
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

این خانه که پیوسته در آن چنگ و چغانه است
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه است
این صورت بت چیست اگر خانۀ کعبه است
وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه است
گنجی است در این خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه است
خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک است
بانگ در این خانه همه بیت و ترانه است
فی الجمله هرآن کس که در این خانه رهی یافت
سلطان زمین است و سلیمان زمانه است
این خواجۀ چرخ است که چون زهره و ماه است
وین خانۀ عشق است که بی حد و کرانه است
مستان خدا گرچه هزارند، یکی اند
مستان هوا جمله دوگانه است و سه گانه است
در بیشه مزن آتش و «خاموش» کن ای دل !
درکش تو زبان را که زبان تو زبانه است

حیلت رها کن عاشقا ! دیوانه شو، دیوانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وآن گه بیا با عاشقان، همخانه شو، همخانه شو
رو سینه را چون سینه ها، هفت آب شو از کینه ها
وآن گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میـروی، مستانه شو، مستانه شو
چون جان تو شد در هوا، ز افسانۀ شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان، افسانه شو، افسانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو
گر چهره بنماید صنم، پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مالها
هِل مال را، خود را بده، شکرانه شو شکرانه شو
ای «شمس تبریزی» بیا در جان جان داری تو جا
جان را نوا بخشا شها، جانانه شو، جانانه شو

شمس تبریزی. محمد بن علی بن ملک داد. ملقب به شمس الدین. عارف معروف (متولد ٥٨٢ ه.ق. و متوفای پس از ٦٤٥ ه.ق.). خاندان وی از مردم تبریز بودند. شمس ابتدا مرید شیخ ابوبکر زنبیل باف (سله باف) تبریزی بود. شمس به گفتۀ خود جمله ولایتها از او یافته، لیکن مرتبۀ شمس بدانجا رسید که به پیر خود قانع نبود و در طلب اکمل، سفری شد و در اقطار مختلف به سیاحت پرداخت و به خدمت چند تن از ابدال و اقطاب رسید. بعضی او را از تربیت یافتگان باباکمال خجندی نوشته اند. وی در ضمن سیر و سلوک گاهی مکتب داری میکرد و اجرت نمیگرفت. چهارده ماه در شهر حلب در حجرۀ مدرسه ای به ریاضت مشغول بود و پیوسته نمد سیاه میـپوشید. وقتی در اثنای سیاحت به بغداد رسید و شیخ اوحدالدین کرمانی که شیخ یکی از خانقاه های بغداد بود و عشق زیباچهرگان را اصل مسلک خود قرار داده بود و آنرا وسیلۀ نیل به جمال و کمال مطلق میشمرد، دیدارکرد، پرسید که «در چیستی ؟» گفت : «ماه را در آب طشت میـبینم»، فرمود که «اگر در گردن دنبل نداری، چرا در آسمان نمیـبینی ؟» مراد اوحدالدین آن بود که جمال مطلق را در مظهر انسانی که لطیف است میـجویم، و شمس الدین بر وی آشکار کرد که اگر از غرض شهوانی عاری باشی همۀ عالم مظهر جمال کلی است و او را در همه و بیرون از مظاهر توانی دید. اوحدالدین به رغبت تمام گفت که بعدالیوم میـخواهم در بندگیت باشم. گفت : به صحبت ما طاقت نیاری. شیخ بجد گرفت. فرمود : به شرطی که علی ملأ الناس در میان بازار بغداد با من نبیذ بنوشی. گفت : نتوانم. گفت : وقتی من نوش کنم با من توانی مصاحبت کردن ؟ گفت : نه نتوانم. شمس الدین بانگی بزد که «از پیش مردان دور شو!». از این حکایت و روایات دیگر برمیـآید که شمس الدین به حدود ظاهر بی اعتنا و به رسوم پشت پا زده بود و غرض وی از این سخنان آزمایش اوحدالدین بود. روزی در خانقاه نصرةالدین وزیر اجلاس عظیم بود و بزرگی رابه شیخی تنزیل میـکردند و شیوخ، علماء، عرفا، امرا و حکما حاضر بودند و هر یکی در انواع علوم و حکم و فنون کلمات میـگفتند و بحثها میـکردند مگر شمس الدین در کنجی مراقب گشته بود. ناگاه برخاست و از سر غیرت بانگی بر ایشان زد که تا کی از این حدیثها میـنازید؟ یکی در میان شما از حدثنی قلبی عن ربی خبری نگویید. این سخنان که میـگویید از حدیث، تفسیر، حکمت و غیره سخنان مردم آن زمان است که هر یکی در عهدی به مسند مردی نشسته بودند و از درد حالات خود معانی میـگفتند و چون مردان این عهد شمایید، اسرار و سخنان شما کو ؟ شمس بامداد روز شنبه ٢٦ جمادی الآخرة سال ٦٤٢ ه.ق. به قونیه رسید. دربارۀ برخورد مولوی بدو روایات مختلف است. به هر حال مولوی مجذوب او گردید و از سر مجلس درس و بحث و وعظ درگذشت. یاران مولانا و مردم قونیه قصد شمس کردند و او را ساحر خواندند. شمس رنجیده خاطر گشت، سر خویش گرفت و برفت (٢١ شوال ٦٤٣ ه.ق.). مولانا به طلب شمس به قدم جد ایستاد، ولی اثری پیدا نشده درآخر خبر یافت که وی در دمشق (شام) است، نامه و پیام (بصورت غزلهای لطیف) متواتر کرد و پیک در پیک پیوست. عاقبت دل شمس نرم شد. یاران مولانا نیز از در اعتذار درآمدند و مولانا عذرشان بپذیرفت و فرزند خود سلطان ولد را به طلب شمس روانۀ دمشق کرد و او با ٢٠ تن از یاران سفر کرد تا در دمشق شمس را دریافت و ره آوردی که به امر پدر از نقود با خود آورده بود نثار قدم وی کرد و پیامها بگزارد. شمس خواهش مولانا بپذیرفت و عازم قونیه گردید (سال ٦٤٤ ه.ق.). سلطان ولد بندگیـها نمود و بیش از یک ماه از سر صدق و نیاز پیاده در رکاب شمس راه میـسپرد تا به قونیه رسید و خاطر مولانا شکفته گردید و چندی با او صحبت داشت. باز مردم قونیه و مریدان بخشم درآمدند و بدگویی شمس آغاز کردند. مولانا را دیوانه و شمس را جادو خواندند. فقیهان و عوام قونیه بشوریدند. از این رو شمس دل از قونیه برکند و مولانا دو سال در طلب شمس بود و دو بار به دمشق سفر کرد، ولی اثری از او پیدا نشد و انجام کارش پیدا نیست. سال غیبتش را ٦٤٥ ه.ق. دانسته اند. از آثار اوست کتابی بنام «مقالات» (مجموع آنچه که شمس در مجالس بیان کرده و سؤال و جوابهائی که میانۀ او و مولانا یا مریدان و منکران رد و بدل شده) (نسخۀ آن در کتابخانۀ قونیه محفوظ است)، «ده فصل» از معارف و لطایف اقوال وی که افلاکی در مناقب العارفین نقل کرده است. این هر دو یادداشتهایی است که مریدان از سخنان شمس فراهم و تدوین کرده اند.

شَبِستَری. شیخ محمود بن عبدالکریم ملقب به سعدالدین در قصبۀ شَبِستَر هفت فرسنگی تبریز تولد یافت. از تاریخ زندگانی او اطلاع وسیعی به دست نیست وظاهراً سراسر عمر را بر خلاف زمانۀ آشفته و عصر پرآشوب خویش به آرامش و سکون بدون حادثۀ مهمی در تبریز یا نزدیکی آن بسر برده است و هم در آنجا در سال 720 ه.ق. وفات یافته. از وی تألیفات بسیار باقی نمانده است لیکن «مثنوی گلشن راز» که تقریباً هزار بیت میشود از بهترین و جامعترین رسالاتی است که در اصول و مبادی تصوف به رشتۀ نظم درآورده است و تا امروز نزد خاص و عام شهرتی بسزا دارد. این مثنوی چنانکه شاعر خود اشاره میکند در شوال سال 710 ه.ق. به نظم آمده و در آن پاسخ 15 سؤال راجع به اصول تصوف است که شخصی از خراسان موسوم به امیرحسینی حسین بن عالم ابی الحسین هروی سؤال نموده است. عبدالرزاق لاهیجی شرح عالی بر آن نگاشته است (براون شرح گلشن راز را به عبدالرزاق لاهيجي نسبت ميدهد و حال آنکه اين شرح منسوب است به «شيخ شمس الدين محمد بن يحيي» لاهيجي الاصل شيرازي المسکن که در ذيحجه 877 ه.ق. تاٌليف نموده و موسوم است به «مفاتيح الاعجاز في شرح گلشن راز» و از مشايخ سلسلۀ نوربخشيه بوده است). و نیز شاه داعی شیرازی عارف و شاعر نامی قرن نهم را شرحی بر این مثنوی است به نام نسائم الاسحار یا نسائم گلشن. تألیفات دیگر وی عبارتند از : رسالۀ حق الیقین، رسالۀ شاهد، سعادتنامه، منهاج العارفین و مرآة المحققین.

پنج شنبه 1 خرداد 1393برچسب:یحیی بن عبدالله, :: :: نويسنده : علی

یحیی بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب (ع)، از بزرگان طالبیان در روزگار موسی الهادی و هارون الرشید بود. امام جعفر صادق (ع) او را در مدینه تربیت کرد و او در فقه و حدیث تبحر یافت. بسیاری از مردم مکه و مدینه و یمن و مصر و مغرب دعوی او را پذیرفتند و بیعتش کردند. به یمن و مصر و مغرب و عراق و ری و خراسان و ماوراءالنهر و طبرستان و دیلم رفت و دعوت خویش را در طبرستان و دیلم آشکار کرد. هارون فضل بن یحیی برمکی را با پنجاه هزار تن سپاه مأمور قلع و قمع او کرد. کار او به سستی گرایید و از ترس نیرنگِ پادشاهِ دیلم از رشید امان خواست و هارون الرشید به خط خویش او را امان داد. و مقدم او را در بغداد گرامی داشت و هدایا و عطایایی به وی بخشید تا اینکه شنید باز درنهان مردم را به سوی خود دعوت میـکند. سرانجام هارون او را نزد فضل بن یحیی زندانی کرد. ولی فضل پس از چندی از سر دلسوزی او را آزاد کرد و این یکی از دلایلی بود که هارون بر ضد برمکیان اقامه میـکرد. به دستور هارون دوباره یحیی را گرفتند و در سرداب زندانی ساختند و مسرور سیاف را مأمور و موکّل او نمود. تا سرانجام در حدود سال ١٨٠ ه.ق. در زندان درگذشت و گویند او از تشنگی و گرسنگی به هلاکت رسید.

پنج شنبه 1 خرداد 1393برچسب:مُصعَب بن عبدالله زبیری, :: :: نويسنده : علی

مُصعَب بن عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبیر بن العوّام. محدث و راویه و شاعر است و پدر او عبدالله مکنی به ابوعبدالله، نزیل بغداد و ادیب، از اشرار ناس بوده و ستمکاری او بر فرزندان علی بن ابیطالب (ع) و جز او با یحیی بن عبدالله معروف است. وفات مصعب در ٢٣٣ ه.ق. به نودوشش سالگی روی داده است. و مصعب عمّ زبیر بن ابی بکر است و از مصعب است کتاب النسب الکبیر و کتاب نسب قریش.

الزُّبَيْري
(156 - 236  ه.ق. 773 - 851  م.)
مصعب بن عبد الله بن مصعب بن ثابت بن عبد الله بن الزبير،
أبو عبد الله :
علامة بالأنساب،
غزير المعرفة بالتأريخ.
كان أوجه قريش مروءة و علما و شرفا.
و كان ثقة في الحديث، شاعرا.
ولد بالمدينة، و سكن بغداد، و توفي بها.
له كتاب
«نسب قريش - ط» و
«النسب الكبير» و
«حديث مصعب - خ» في شستربتي.



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 595
بازدید هفته : 791
بازدید ماه : 2272
بازدید کل : 167795
تعداد مطالب : 2000
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content