پیل، اندر خانه ای تاریك بود
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان

پیل، اندر خانه ای تاریك بود
عَرضه را، آورده بودَندَش هُنود

از برای دیدنش مَردُم بَسی
اندر آن ظُلمت، همی شد، هر كسی

دیدنش با چشم، چون ممكن نبود
اندر آن تاریكیَـــش كَفّ میـــبِسود

آن یكی را كَفّ، به خرطوم اوفتاد
گفت : همچون ناودانَـستَـش نَهاد

آن یكی را دست بر گوشش رسید
آن، بر او، چون بادبیزَن شُد پدید

آن یكی را كَفّ، چو بر پایش بِسود
گفت : شكلِ پیل دیدم چون عَمود

آن یكی بر پشت او بنهاد دست
گفت : خود این پیل، چون تختی بُدَست

همچنین هر یك به جزوی كو رَسید
فهمِ آن میكرد هر آن میـــتَنید

از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یكی دالَش لقب داد، آن الف

در كَفِّ هر كس، اگر شمعی بُدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی

«چشمِ حسّ» همچون كَفِّ دست ست و بس
نیست، كَفّ را، بر همۀ آن، دستـــرَس

«چشمِ دریا» دیگر ست و كف دگر
كف بِهِل، وز دیده در دریا نگر

جنبش كفــها، ز دریا، روز و شب
كف همی بینی و دریا نی، عجب !

ما چو كشتیـــها به هم بَر میـــزنیم
تیره چشمیم و در آبِ روشنیم

ای تو در «كشتیِ تن» رفته به خواب
آب را دیدی، نگر در آبِ آب

آب را آبی ست كاو میـــرانَدَش
روح را روحی ست كاو میـــخوانَدَش

موسی و عیسی كجا بُد ؟ كآفتاب
كِشتِ موجودات را میـــداد آب ؟

آدم و حوّا كجا بود آن زمان ؟
كه خدا افكند این زِه در كَمان ؟

این سخن هم ناقص ست و اَبتَر ست
آن سخن كه نیست ناقص، زآن سَر ست

گر بگوید، زآن، بلغزد پایِ تو
ور نگوید، هیچ از آن، ای وایِ تو

ور بگوید در مثالِ صورتی
بر همان صورت بچسبی ای فَتی

بسته پائی، چون گیا، اندر زمین
سر بجنبانی به بادی، بی یقین

لیك پایت نیست تا نَقلی كُنی
یا مگر پا را از این گِل بَركَنی

چون كَنی پا را ؟، حیاتت زین گِل ست
این حیاتت را روش بس مشكل ست

چون حیات از حقّ بگیری، ای رَوی
پس غنی گردی ز گِل در «دل» رَوی

فارغ و مُستَغنی از گِل سوی دِل
میـــروی بی قید و حُرّ از «اهلِ گِل»

شیرخواره چون ز دایه بگسلد
لوتـــخواره شد، مر او را میـــهِلَد

بستۀ شیرِ زمینی چون حُبوب
جو فِطام خویش، از «قوتُ القلوب»

حرفِ حكمت خور، كه شد نورِ سَتیر
ای، تو نورِ بی حُجُب را ناپذیر

تا پذیرا گردی ای جان نور را
تا ببینی بی حُجُب مَستور را

چون ستاره سیر بر گردون كُنی
بلكه بی گردون، سفر، بیچون كنی

آنچنان كز نیست، در هست آمدی
هین بگو چون آمدی ؟ مست آمدی ؟

راههای آمدن یادت نماند
لیك رمزی بر تو، بر خواهیم خواند

هوش را بگذار، آنگه هوش دار
گوش را بر بند و آنگه گوش دار

نی نگویم، زانكه، تو خامی هنوز
در بهاری و ندیدستی تَموز

این جهان، همچون درخت است ای كِرام
ما بر او، چون میوه های نیم خام

سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانكه در خامی، نشاید، كاخ را

چون بپخت و گشت شیرین لب گزان
سُست گیرد شاخها را بعد از آن

چون از آن اقبال، شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلكِ جهان

سختـــگیری و تعصّب، خامی ست
تا جَنینی، كار، خون آشامی ست

چیزِ دیگر ماند، امّا گفتنش
با تو، روحُ القُدس گوید، نی مَنَـــش

نی، تو گوئی، هم به گوشِ خویشتن
نه من و نه غیرِ من، ای هم تو من

همچو آن وقتی كه خواب اندر رَوی
تو، زِ پیشِ خود، به پیشِ خود شَوی

بشنوی از خویش و، پنداری فُلان
با تو، اندر خواب، گفتـست آن، نَهان

تو، یكی تو، نیستی، ای خوش رفیق
بلكه گردونی و دریای عمیق

آن توئی زَفت ست كآن نُهصد تو ست
قُلزُم ست و غرقه گاه صد تو ست

خود چه جای حدِّ بیداری و خواب ؟
دَم مَزَن و اللهُ أعلم بالصَّواب

دَم مَزَن تا بشنوی زآن مَه لِقا :
الصّلا ! ای پاکبازان، الصّلا !

دم مزن تا بشنوی اسرارِ حال
از زبانِ بی زبان که : قُم تَعال

دَم مَزَن تا بشنوی زآن دَم زَنان
آنچه نآیَد در بیان و در زبان

دم مزن تا بشنوی زآن آفتاب
آنچه نآمد در كتاب و در خِطاب

دم مزن تا دم زند بَهرِ تو روح
آشنا بگذار در كشتیِ نوح

***

مثنوی معنوی
دفتر سوم