صالح پیغمبر علیه السلام
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
سه شنبه 7 مرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : علی

صالح پیغمبر (ع)

وی پیغمبر ثمود است. صاحب تاریخ گزیده نسب او را چنین نویسد :
صالح بن آسف بن عبید بن ناحج بن خادر بن ثمود بن حاثر بن ادهم بن سام بن نوح.
در ترجمۀ تاریخ طبری گوید
صالح از فرزندان سام بن نوح است و این گروه که به زمین حجر بودند هم از فرزندان ثمودند و پیغمبر ما (ص) چون به غزوۀ تبوک رفت و به نزدیکی حجر برسید گفت اینک جای برادر ما صالح است ... و به بادیه اندر بودندی نزدیک کوههای شام اندرخانه ها چنانکه خدای عز و جل فرمود :
و لقد کذب اصحاب الحجر المرسلین
و دیگر گفت :
و تنحتون من الجبال بیوتا فارهین
و هم ایشان رایک چشمۀ آب بود که همۀ ثمودیان آب از آن چشمه آشامیدندی پس خدای صالح پیغمبر را به ایشان فرستاد چنانکه فرماید :
و الی ثمود اخاهم صالحاً
و صالح به قرابت برادر ایشان بود و از فرزندان ثمود بود پس صالح بگفت چنانکه خدای تعالی فرمود :
قال یا قوم اعبدوا الله ما لکم من اله غیره هو انشأکم من الارض و استعمرکم فیها ... الی آخر الاَّیه.
و ثمودیان گفتند :
قالوا یا صالح قد کنت فینا مرجوا قبل هذا ... تا آخر آیه.
و صالح در میان ایشان اندربوده بود و بزرگ گشته بود هرگز بت نپرستید و فرمان ایشان نکرد گفتند دست از او بازدارید که جوان است تا بالغ شود و خودش آید آنگاه بت پرستد چون بزرگ شد ایشان را نهی کرد از آن کار بت پرستی گفتند یا صالح ما پنداشتیم که چون بزرگ شوی خدایان ما را پرستی اکنون خود ما را بازداری و صالح ایشان را به خدای عز و جل خواند کس از او نیندیشید و بدو بنگروید پس او را گفتند یا صالح، چنانکه خدای عز و جل فرمود :
قالوا یا صالح أئتنا بما تعدنا ان کنت من المرسلین
و دیگر گفتند :
قالوا انما انت من المسحرین
ما انت الا بشر مثلنا فأت بآیة ان کنت من الصادقین
چون صالح آیة بنمودن گرفت،
قال هذه ناقة لها شرب ولکم شرب یوم معلوم ... تا آخر آیه.
و دیگر گفت :
و یا قوم هذه ناقة الله لکم آیة فذروها
پس صالح گفت چه خواهید ؟ گفتند آن خواهیم که از این کوهِ سنگِ خاره اشتری بیرون آری ماده سرخ موی با یک بچه همچون او سرخ موی چنانکه علف بروید و گیاه خورد آنگاه به تو بگرویم. صالح گفت این در نزد خدای تعالی سخت آسان است. دعا کرد، آن کوه بنالید، به امر خدای عز و جل از میان وی اشتری بیرون آمد ماده سرخ موی با یک بچه از عقب وی دوان چون آن بچه بیامد بانگی بکرد و به علف خوردن ایستاد ثمودیان گفتند صالح سحر کرد و بدو نگرویدند. پس آن اشتر بدان چشمۀ آب آمد و آب ایشان همه پاک بخورد و این روز آب نیافتند سوی صالح آمدند و گفتند ما را آب باید. گفت یک روز شما را و یک روز اشتر را ... پس بدین بایستادند که روزی آب قوم صالح را بود و روزی اشتر را ... و صالح گفت نه که او را بکشید که شما را عذابی بزرگ بگیرد ایشان خود بدو ننگریستند و این شتر اندر میان قوم صالح بود خدای عز و جل مر صالح را آگاه کرده بود که ایشان این اشتر را بکشند آنکس که اشتر را بکشد هنوز از مادر نزائیده است ولیکن فرزندی بود سرخ موی گربه چشم آن فرزند ... این اشتر را بکشد و ایشان ده زن بیرون کردند ... از میان قوم خویش برگماشتند تا هر زنی را که درد زادن داشت نزدیک وی بنشستندی که چون فرزند از مادر جدا شدی نگاه کردندی اگر [بدان صفت] بودی که صالح پیغمبر علیه السلام گفته بود هم آنگاه بکشتندی او را تا نُه کودک بدین صفت کشته شد آنگاه پدران کودکان بر صالح دشمن تر شدند و آهنگ کشتن وی کردند چنانکه خدای تعالی گفت :
و کان فی المدینة تسعة رهط یفسدون فی الارض و لایصلحون
پس مردی از مِهتران ایشان، او را بدین صفت پسر آمد خواستند که فرزند او را بکشند آن نه تن که دشمنان صالح گشته بودند با این مهتر یکی شدند و گفتند این سخن صالح را اصلی نیست و او این را به جادوئی همی کند و هیچ کس این اشتر را نخواهد کشت و صالح خواهد که این فرزندان کشته شوند پس آن حدیث فروهشتند و این پسر را نکشتند و چون سالی دوازده ببود این پسر بزرگ شد و گویند تا جهان بود فرزندی نیامده است شومتر از این غلام بر قوم خویش و قوم او هلاک شدند از قِبَلِ او که او آن شتر را بکشت و عرب مثل زنند از این غلام به «عاقرالناقة». پس این تسعة رهط چون آن پسر را بدیدندی گفتند اگر پسران ما را نکشتندی اکنون همچندِ این [پسر] بودندی. پس سوگند خوردند ما صالح را بکشیم و آنگاه از شهر بیرون شویم و بازآئیم و گوئیم که ما آنجا نبودیم چنانکه خدای عز و جل فرمود :
قالوا تقاسموا بالله لـنـبیّتنّـه و اهله ثمّ لنقولنّ لولیّه ما شهدنا مهلک اهله و انّا لصادقون. و مکروا مکراًو مکرنا مکراً و هم لایشعرون
پس این تدبیر بساختند و از شهر برفتند و در زیر سنگی بنشستند تا شب اندرآمد و خدای عز و جل فرمان داد به سنگی تا فرودآمد و ایشان همه را بکشت پس دیگر روز آن مردگان را بازآوردند چنانکه خدای عزّ و جل ّ فرمود :
فانظرکیف کان عاقبة مکرهم انا دمرناهم و قومهم
پس آن مردمان گفتند آنچه از صالح بر ما آمد در روی زمین بر کس نیامد که پسران ما را بکشتند اکنون نیز پدران را هلاک کرد و خشمگین تر شدند و گفتند ما این اشتر را بکشیم که ما را این به کار نیست و کسی را همی جستند که آن اشتر را بکشد هیچکس اجابت نکرد مگر آن پسر که صالح ایشان را وصف وی کرده بود پس غلام برفت و بر سرچشمۀ آب شد و آن اشتر همی آب خورد اشتر را ضربتی بزد بر پای و بیفکند و یک ضربت دیگر بر گردن و بیفکند و آهنگِ بچۀ او کرد که او را نیز بکشد بچه بگریخت و سوی آن کوه شد که از آنجا بیرون آمده بود. پس صالح گفت عذاب خدای را بیارائید. ایشان از عذاب بترسیدند و سوی صالح آمدند و گفتند که ما نفرمودیم که وی را بکشند اکنون ما را چه باید کردن ؟ صالح گفت تا بچۀ وی در میان شما باشد شما را عذاب نیاید پس صالح را با خویشتن ببردند و سوی آن کوه رفتند به جستن بچه چون به کوه برشدند آن اشتربچه را از دور بدیدند چون آن اشتربچه آن مردمان را بدید بایستاد و روی باز پس کرد و سه بانگ بکرد و ناپیدا شد هرچند مردمان دویدند او را هیچ جای درنیافتند پس صالح علیه السلام گفت عذاب خدای عزّ و جلّ را بیارائید که تا سه روز شما را عذاب آید اول روز رویهاتان زرد گردد و دوم روز رویهاتان سرخ گردد و سیوم روز رویهاتان سیاه گردد ... پس روز چهارم عذاب آیدتان چنانکه خدای عزّ و جل فرمود :
فعقروها فقال تمتعوا فی دارکم ثلثة ایام
و نیز گفت :
فعقروها فدمدم علیهم ربهم بذنبهم ... تا آخر آیه.
پس همچنان ببود که صالح صفت کرده بود چون آن علامتها بدیدند، دانستند که عذاب آمد ولیکن ندانستند که از کدام سو خواهد آمدن. پس آنگاه نعره ای از آسمان بیامد چنانچه همه را جان از تن برآمد چنانکه خدای عز و جل فرمود :
و اخذ الذین ظلموا الصیحة
و خدای تعالی صالح را و آنکه به او گرویده بود همه را برهانید چنانکه گفت :
فلما جاء امرنا نجینا صالحاً والذین آمنوا معه ... تا آخر آیه.
و صالح با مؤمنان آن بانگ نشنیدند. خدای تعالی دیگر جای گفت :
فاخذتهم الرجفة
و ازقوم صالح بدان وقت یک تن حاضر نبود و به مکه رفته بود و کنیت او بوغالب بود چون این خبر بشنید هم آنجا بنشست تا بمرد و آن دیگران هلاک شدند چنانکه خدای عز و جل فرمود :
کان لم یغنوا فیها
یعنی لم یکونوا فیها ای فی الدنیا و چنانکه گفتی که هرگز نبودند و صالح آنجا همی بود تا بمرد.
مؤلف تاریخ گزیده نویسد که صالح دویست و پنجاه و هشت سال و یا صد و هشتاد سال عمر کرد و گوید مرقد وی به نزدیک «دارالندوة» است به مکه.
(اما هم اکنون مرقد وی به نجف در قبرستان وادی السلام مشهور است به جوار هود پیغمبر).
و در امتاع الاسماع در خبر «بئر حجر» آرد که منادی پیغمبر گفت از آب آن میاشامید و بدان وضو مسازید و آن خمیر که بدان ساخته است بخورد شتران دهید و مردمان آبها بریختند و به بئر صالح شدند و سیراب گشتند و پیغمبر فرمود از پیمبر خویش معجزه مخواهید که قوم صالح از پیمبر خود آیت خواستند و شتر از این راه گشاده که میان دو کوه است بدیشان درمیشد و هم از این راه بازمیگشت و چندانکه از آب ایشان آشامیده بود بدانان شیر میداد. پس وی را پی کردند و پس از سه روز آنان را عذاب آمد.
جوالیقی در المعرب نام وی را غیر اعجمی دانسته و صاحب عِقدُ الفرید در باب مقالت شعوبیه گوید از حجت آنان بر عرب آن است که گویند اگر پندارید فخر جز به نبوت نیست انبیاء و مرسلین جز چهار تن هود، صالح، اسماعیل، محمد از ما هستند.
در قاموس الاعلام گوید : قوم ثمود در حجر بین حجاز و شام بودند این طایفه بعد قوم عاد در جزیرة العرب مکنت بسیاری حاصل کردند وبه راه کفر و گمراهی افتادند و خداوند صالح را برانگیخت تا ایشان را به خدای یگانه دعوت کند ...
و در حبیب السیر آرد که چون آیت عذاب پدید گشت قوم صالح قصد جان وی کردند و او با پیروان خود پنهانی از میان ایشان بیرون شد و در منزل نفیل نامی که از بزرگان ثمود بود و با وجود مشرک بودن حمایت موحدان میکرد منزل گزید.
صاحب مجمل التواریخ و القصص مبعث صالح را تا به سال ٥٢٠ ه.ق. که هنگام تألیف کتاب او بوده است سه هزار و دویست و نود و چهار سال نویسد که بحساب وی دوهزار و هشتصد و بیست و سه سال پس از هبوط آدم بوده است. و هم او صالح را در عهد پادشاهی ضحاک نویسد. و نیز گوید: ارم بن سام را هفت پسر بودند نام ایشان : عاد، ثمود، صحار، جاسم، وبار، طسم، جدیس و اینان را عرب العاربة خوانند و نسل ایشان چندان گشت که هیچ عدد پیدا نیامد و صاحب قوة و هیکل و بالای عظیم بودند و جباران و بالای ایشان صد گز بوده ست به ارش ایشان و کوتاه تر کسی هفتاد ارش بود و تصدیق این حدیث قول خدای تعالی است (کانهم اعجاز نخل خاویه.) پس عاد با فرزندان خویش از بابل برفت از بالا آواز آمد که یا عاد خذی یمنة یعنی دست راست گیر، عاد سوی یمن رفت و جای گرفت ... پس دوشنبه ثمود بر اثر عاد برفت با فرزندان و جماعت و میان شام و حجاز آرام گرفت جائی که آن را حجر خواندند و خدای تعالی صالح پیغمبر را بدین جماعت فرستاد. و نیز آرد که عمر صالح صد و پنجاه سال بود. و هم این مؤلف نویسد که عاد و ثمود به زمین حجر و بادیه بودندی و در کوه خانه ها کنده بودند و بت پرستیدندی، پس خدای تعالی صالح پیغامبر را بدیشان فرستاد، و کس نگروید تا معجزه خواستند، که از سنگ ناقه و بچه بیرون آید، صالح دعا کرد سنگ به فرمان حق تعالی شکافته شد و ناقه با بچه بیرون آمد. ایشان منکر شدند و گفتند سحر است. و سی سال آن ناقه در میان ایشان بماند تا بر آخر قصه. ناقه را بکشتند و حق تعالی ایشان را هلاک کرد قوله تعالی :
و اخذت الذین ظلموا الصیحة فاصبحوا فی دیارهم جاثمین
و صالح با مؤمنان میبود والله اعلم. و هم او آرد که صالح علیه السلام به زمین حجاز از جهان بیرون شد، گویند مؤمنان هم آنجا دفن کردندش و اندر تاج التراجم خوانده ام به اسناد درست از سفیان ثوری رحمة الله علیه که میان رکن و مقام نود و نه گور است از آن پیغامبران و در جمله گور صالح و شعیب و اسماعیل علیهم السلام و این درست تر تواند بود والله اعلم.