بشنو اکنون قصه صالح روان
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
دو شنبه 13 مرداد 1393برچسب:, :: :: نويسنده : علی

حقیر دیدنِ خَصمانِ صالح، ناقۀ صالح را
چون حقّ تعالی خواهد لشكری را هلاك گرداند در نظر ایشان خصمان را حقیر نماید
وَ یقَلِّلُكُمْ في أَعْینِهِمْ لِیقْضِيَ اللهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا

**********

بشنو اکنون قصه صالح روان
بگذر از صورت طلب معنی آن

زانکه صورت بین نبیند عاقبت
عاقبت بینی، بیابی عافیت

ناقۀ صالح به صورت بُد شتر
پی بُریدندش ز جهل آن قوم مُر

از برای آبِ جو خصمش شدند
آب كور و نان كور ایشان بُدند

«ناقة الله» آب خورد از جویِ میغ
آبِ حق را داشتند از حق دریغ

«ناقۀ صالح» چو جسمِ صالحان
شد كمینی در هلاكِ طالِحان

تا بر آن امّت ز حكم مرگ و درد
«ناقَةَ الله وَ سُقْیاها» چه كرد

شحنۀ قهر خدا ز یشان بجُست
خونبهای اشتری شهری دُرُست

«روح صالح» بر مثالِ اشتری ست
«نفسِ گمره» مر وِرا چون پی بُری ست

«روح» همچون صالح و «تن» ناقه ست
روح اندر وصل و تن در فاقه ست

روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود بر ذات نیست

روح صالح قابل آزار نیست
نورِ یزدان سُغبۀ كفّار نیست

حق از آن پیوست با جسمی نهان
تاش آزارند و بینند امتحان

بیخبر كآزارِ این آزارِ او ست
آبِ این خُم متّصل با آبِ جو ست

ز آن تعلّق كرد با جسمش اله
تا كه گردد جمله عالَم را پناه

كس نیابد بر دلِ ایشان ظفر
بر صدف آمد ضرر نی بر گهر

ناقۀ جسمِ «ولیّ» را بنده باش
تا شوی با روحِ صالح خواجه تاش

گفت صالح : چون كه كردید این حسد
بعد سه روز از خدا نقمت رسد

بعد سه روز دگر از جان ستان
آفتی آید كه دارد سه نشان

رنگ روی جمله تان گردد دگر
رنگ رنگ مختلف اندر نظر

روزِ اوّل رویتان چون زعفران
در دوم رو سرخ همچون ارغوان

در سوم گردد همه روها سیاه
بعد از آن اندر رسد قهر اله

گر نشان خواهید از من زین وعید
كُرۀ ناقه به سوی كُه دوید

کرّه ناقه به سوی که دوان
شد چنانکه باد در وقت خزان

گر توانیدش گرفتن چاره هست
ور نه خود مُرغِ امید از دام جَست

چون شنیدند این از او جمله به تَگ
در دویدند از پی اشتر چو سگ

كس نتانست اندر آن كرّه رسید
رفت و در كهسارها شد ناپدید

همچو روحِ پاک، کو از تنگ تن
میگریزد جانبِ ربّ المِنَن

گفت : دیدید این قضا مُبرَم شده ست
صورتِ امید را گردن زده ست

كرۀ ناقه چه باشد ؟ «خاطرش»
كه به جا آرید ز احسان و بِرَّش

گر به جا آید دلش رستید از آن
ور نه نومیدید و ساعدها گزان

چون شنیدند این وعیدِ مُنكَدِر
چشم بنهادند آن را منتظر

روز اول روی خود دیدند زرد
میزدند از ناامیدی آهِ سرد

سرخ شد روی همه روز دوم
نوبتِ اومید و توبه گشت گُم

شد سیه روز سوم روی همه
حكم صالح راست شد بی مَلحَمه

چون همه در ناامیدی سر زدند
همچو اشتر در دو زانو آمدند

در نُبی آورد جبریلِ امین
شرح این زانو زدن را «جاثِمین»

زانو آن دم زن كه تعلیمت كنند
وز چنین زانو زدن بیمت كنند

منتظر گشتند زخمِ قهر را
قهر آمد نیست كرد آن شهر را

صالح از خلوت به سوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و تَفت

ناله از اجزای ایشان میـشنید
نوحه پیدا، نوحه گویان ناپدید

گریه چون از حدّ گذشت و های های
گریه هایِ جان فزایِ دلربای

ز استخوانهاشان شنید او نالهها
اشكِ خون از جانشان چون ژاله
ها

صالح آن بشنید و گریه ساز كرد
نوحه بر نوحه گران آغاز كرد

گفت : ای قومِ به باطل زیسته
وز شما من پیشِ حق بِگریسته

حق بگفته صبر كن بر جورشان
پندشان دِه، بس نماند از دورشان

من بگفته پند شد بند از جفا
شیرِ پند از مِهر جوشد وز صفا

بس كه كردید از جفا بر جایِ من
شیرِ پند افسُرد در رگهای من

حق مرا گفته تو را لطفی دهم
بر سَرِ آن زخمها مَرهم نهم

صاف كرده حق دلم را چون سَماء
روفته از خاطرم جوِر شُما

در نصیحت من شده بار دگر
گفته امثال و سخنها چون شكر

شیر تازه از شكر انگیخته
شیر و شهدی با سخن آمیخته

در شما چون زهر گشته این سخُن
زآنكه زهرستان بُدید از بیخ و بُن

چون شوم غمگین ؟ كه غم شد سر نگون
غم شما بودید ای قومِ حَرون

هیچ كس بر مرگِ غم نوحه كند ؟
ریش و سر چون شد، كسی مو بَركَنَد ؟

رو به خود كرد و بگفت : ای نوحه گر
نوحه
ات  را میــنیرزد این نفر

كژ مخوان ای راست خوانندۀ مُبین
كیفَ آسا خَلف قومٍٍ آخرین

باز اندر چشم و دل، او گریه یافت
رحمتی بی علّتی بر وی بتافت

قطره میبارید و حیران گشته بود
قطرۀ بی علّت از دریایِ جود

عقل میگفتش که این گریه ز چیست ؟
بر چنان افسوسیان شاید گریست ؟

بر چه می گریی بگو بر فعلشان ؟
بر سپاهِ كینۀ بَدنَعلشان ؟

بر دلِ تاریكِ پُر زنگارشان ؟
بر زبانِ زهرِ همچون مارشان ؟

بر دَم و دندانِ سگسارانهشان ؟
بر دهان و چشمِ كژدُم خانه
شان ؟

بر ستیز و تَسخَر و افسوسشان ؟
شُكر كن؛ چون كرد حق محبوسشان

دستشان كژ، پایشان كژ، چشم كژ
مِهرِشان كژ، صُلحـشان كژ، خشم كژ

از پی تقلید و از رایاتِ نَقل
پا نهاده بر جمال پیر عقل

پیر خر نی، جمله گشته پیر خر
از زبان و چشم و گوش همدگر

از بهشت آورد یزدان بردگان
تا نمایدشان سَقَر پروردگان

اهل نار و خلد را بین هم دُكان
در میانشان بَرْزَخٌ لا یبغیان

***

مثنوی معنوی
دفتر اوّل