یادگارِعُمر آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی
چه دانستم که اين دريای بی پايان چُنين باشد؟
بُخارَش آسمان گَردَد، کفِ دريا زمين باشد
لَبِ دريا همه کفر ست و دريا جمله دينـداری
وليکِن گوهرِ دريا، ورای کفر و دين باشد
اگر آن گوهر و دريا به هم هر دو به دست آری
تو را آن باشد و اين هم، ولی نه آن، نه اين باشد
يقين ميـدان که هم هر دو بُوَد هم هيچـيک نبوَد
يقين نبوَد، گُمان باشد، گمان نبوَد، يقين باشد
در اين دريا که من هستم، نه من هستم، نه دريا هم
نداند هيچـکس اين سِرّ، مگر آن کو چنين باشد
اگر خواهي کزين دريا و زين گوهر نشان يابی
نشانی نَبوَدَت هرگز چو «نفسـ»ت همنشين باشد
اگر صد سال روز و شب «رياضت» ميکشی دائم
مباش ايمن يقين ميـدان که «نفسـ»ت در کمين باشد
چو تو «نفسـ»ی ز سر تا پای کی دانی کمالِ «دل»؟
کمالِ «دل» کسي داند که مردی «راه بين» باشد
تو «صاحب نفسـ»ی ای «غافل»، ميان خاک خون ميـخور
که «صاحب دل» اگر زهری خورد آن انگبين باشد
نداند کرد «صاحب نفس» کارِ هيچ «صاحب دل»
وگر گويد توانم کرد؛ ابليسِ لعين باشد
اگر خواهي که بشناسی که کاری راستين هستت
قدم در «شرع» مُحکم کُن که کارت راستين باشد
اگر از نقطۀ «تقوی» بگَردَد يک دَمَت ديده
سزای ديدۀ گرديده؛ ميلِ آتشين باشد
تو اي «عطّار» مُحکم کُن قدم در «جادۀ معنی»
که اندر خاتمِ معنی «لِقای حقّ»، نگين باشد
|
|||
|