شرق.
[ ش َ رَ ]
(ع مص)
شکافته گوش شدن گوسپند به درازا.
|| به گلو ماندن آب و خدو.
آب در گلو بماندن.
در گلو گرفتن آب و جز آن.
شراب و جز آن در گلو گرفتن.
|| سرخ شدن چشم کسی: شرق الدم فی عینه.
خون ماندن در چشم کسی.
|| سخت سرخ شدن چیزی.
|| سرخ شدن چهرۀ کسی از شرم و خجالت.
|| ضعیف شدن روشنی آفتاب.
|| نزدیک رسیدن غروب آفتاب.
|| اندوه و غصه ناک شدن.
|| تنگ شدن سینۀ کسی.
|| واقع شدن شر در بین کسان: شرق ما بینهم بشر; وقع الشر بینهم.
|| بازداشتن زمین آب را از جریان در روی آن.
|| پرخون شدن زخم.