حلق.
[ ح َ ]
(ع اِ)
گلو.
نای گلوی.
حلقوم.
ج، حلوق، احلاق.
مبلع.
بلعوم
خرمی چون باشد اندرکوی دین کز بهر ملک
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا
سنائی
- از حلق کشیدن;
نوعی از تعزیر است.
- جان به حلق رسیدن;
مشرف به مرگ شدن.
عاجز و ناتوان شدن.
- حلق آزاد;
کنایه از حلقی که بهیچ وجه از وجوه شریعت ریختن خون او درست نباشد.
- حلق افتادن;
در تداول مردم هند، گرفته شدن آواز.
- حلق گیر;
حلق گیرنده.
آنچه به دور گردن افتد.
- حروف حلق شش است:
همزه، هاء، عین، حاء، غین، خاء.
|| بدیمنی.
|| درختی است مانند درخت انگور.
چیزی است که منجمد سیاه لون و ترش طعم که در یمن از برگ درختی که در تنور گذاشته باشند ترتیب میدهند و نباتش شبیه به علیق و ثمرش مثل خوشۀ انگور و دانه اش مانند عنب الثعلب و برگش برگ تاک است.
|| (ع مص)
موی ستردن.
تراشیدن.
بستردن موی.
|| زیر گلو زدن.
بر حلق زدن.
|| درد حلق دادن.
|| پر کردن حوض از آب.
|| اندازه کردن.