یادگارِعُمر آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان رجع. [ رَ ] (ع مص) بازگشتن. برگشتن. برگردیدن از چیزی.(به الی و عن متعدی شود). بازگشتن از سفر و از کار خود. واگردیدن. پَرزنان ایمن ز رجعِ سرنگون || بازگردانیدن. بازگردانیدن کسی را. بازگردانیدن چیزی را، لازم و متعدی است. || بازگردانیدن بسوی چیزی: رجع الی الشیء. || جواب بازفرستادن. || ملامت کردن یکدیگر را، قوله تعالی: یرجع بعضهم الی بعض القول; ای یتلاومون. || گوارد شدن خورش ستور. || فایده دادن سخن کسی بر کسی: رجع کلامی فیه. سودمند شدن سخن کسی بر کسی: رجع کلامی فیه، و از آن است: «ما هو الا سمع لیس تحته رجع». || برگشتن: رجع الکلب فی قیئه; برگشت آن سگ و خورد قی کردۀ خود را. و از آن است: رجع فی هبته; اذا اعادها الی ملکه، و کذلک: رجعت المرأة الی اهلها بموت زوجها او بطلاق. || به حال خود بازگشتن، گویند: الشیخ یمرض یومین فلا یرجع شهراً; پیر دو روز بیمار میشود و تا یک ماه جسم و طاقت او به حال خود نیاید. || گام زدن ستور و یا رد کردن دو دست خود را در سیر. || فروختن ناقه و به بهای آن ناقۀ دیگری خریدن مثل آن. || رجعِ خالکوب بدن کسی را; خالکوبی کردن آن را.
رجع. [ رَ ] (ع اِ) باران وآب کبیر. ج، رجعان. باران که بعدِ باران آید. باران که پس از باران آید، و فی القرآن: «و السماء ذات الرجع». باران. || منفعت، قوله تعالی: و السماء ذات الرجع. ج، رُجعان. نفع. || روییدگی ایام بهار. گیاه ایام بهار. || غدیر. ج، رِجاع، رُجعان، رِجعان. ایستادنگاه آب و پارگین. زمینی که در آن سیل دراز کشد و درگذرد. زمینی که در آن سیل امتداد یابد. || آب و سرگین سگ و جز آن. || غائط. سرگین. || طاعون. || بالای پشته. ج، رُجعان. بالای تپه. || ماده شتری که از سفری بازگردد بسفری: ناقة رجع سفر. (اين معني و عبارت در اقرب الموارد و ناظم الاطباء به کسر ((ر)) آمده است.) || رجع کتف; اسفل آن. و آن را مرجع کتف نیز گویند. زیر شانه. || خط زن واشمه. || جواب کتاب و نامه. پاسخ نامه.
[ ص َ ] (ع مص) شکافتن چیزی را یا دو پاره ساختن چیزی را چنانکه جدا نگردد. شکافتن. || دو گروه کردن گوسفندان را. به دو فرقت کردن گوسفند. || قصد کسی را کردن جهت کرم و جود او. || سخن حق را آشکارا گفتن. || کار را به محل او رسانیدن. || فرمان بجای آوردن. || آشکارا کردن. پیدا کردن. || حکم راست دادن. || میانه راه رفتن. || خواستن چیزی را. || ممتاز ساختن حق را از باطل. || (اِ) شکاف. ترک. || فرقه و گروه از هرچیزی. || گیاه. منه: و الارض ذات الصدع. سمیت بذلک لانه یصدع الارض ای یشقها. گیاه. نبات. || بز کوهی و آهو و گورخر و شتر جوان قوی و توانا. بز کوهی نه بزرگ و نه خرد. || یقال: الناس علیه صدع واحد; یعنی مردم بر وی جمع اند به دشمنی. || مرد نازک بدن لطیف اندام. |
|||
![]() |