یادگارِعُمر آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: :: نويسنده : علی
بُتِ تَرسا بَچه « بُتِ تَرسا بچه » نوری است باهِر که از روی بُتان دارد مَظاهِر کُنَد او جمله دل ها را وَثاقی گهی گردَد مُغَنّی گاه ساقی زِهی مُطرب که از یک نغمهٔ خَوش زند در خرمن صد زاهد آتَش زِهی ساقی که او از یک پیاله کند بیخود دو صد هفتاد ساله رود در خانقَه مستِ شبانه کند افسونِ صوفی را فَسانه وگر در مسجد آید در سحرگاه بِنَگذارد در او یک مَردِ آگاه رَوَد در مدرسه چون مَستِ مَستور فقیه از وی شود بیچاره مَخمور زِ عشقش زاهدان بیچاره گشته زِ خان و مانِ خود آواره گشته یکی مؤمن دگر را کافِر او کرد همه عالم پُر از شور و شَرّ او کرد خَرابات از لبش معمور گشته مساجد از رُخَش پُر نور گشته همه کارِ من از وی شد مُیسَّر بدو دیدم خلاص از نفسِ کافر دلم از دانشِ خود صد حُجُب داشت زِ عُجب و نَخوَت و تَلبیس و پِنداشت درآمد از دَرَم آن مَه سَحَرگاه مرا از خوابِ غَفلت کرد آگاه زِ رویش خَلوتِ جان گشت روشَن بدو دیدم که تا خود چیستم من چو کردم در رُخِ خوبَش نگاهی برآمد از میانِ جانَم آهی مرا گفتا که : ای شَیّادِ سالوس به سَر شد عُمرَت اندر نام و ناموس ببین تا عِلم و زُهد و کِبر و پِنداشت تو را ای نارسیده از که واداشت ؟ نظر کردن به رویم نیم ساعت همیارزد هزاران ساله طاعت علیالجُمله رُخِ آن عالَم آرای مرا با من نمود آن دَم سراپای سیَه شد رویِ جانَم از خَجالت زِ فوتِ عُمر و ایّامِ بِطالت چو دید آن ماه کز رویِ چو خورشید بُریدم من زِ جانِ خویش اُمید یکی پیمانه پُر کرد و به من داد که از آبِ وی آتش در من افتاد کنون گفت : از میِ بی رنگ و بی بوی نُقوشِ تختهٔ هستی فروشوی چو آشامیدم آن پیمانه را پاک درافتادم زِ مَستی بر سَرِ خاک کنون نه نیستم در خود نه هستم نه هشیارم نه مخمورم نه مستم گهی چون چشمِ او دارم سری خَوش گهی چون زُلفِ او باشم مُشَوَّش گهی از خویِ خود در گُلخَنَم من گهی از رویِ او در گُلشَنَم من
|
|||
|