اهلِ صیقل رَسته اند از بوی و رنگ
هر دَمی بینند خوبی بی دِرَنگ
نقش و قشرِ عِلم را بگذاشتند
رایَتِ عینُ الیقین افراشتند
رفت فكر و روشنایی یافتند
بَرّ و بحرِ آشنایی یافتند
مرگ کز وی جمله اندر وحشتند
میكُنند آن قوم بر وی ریشخند
كس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر
بی صدف گشتند ایشان پُر گُهَر
گر چه نَحو و فِقه را بگذاشتند
لیك مَحو و فقر را برداشتند
تا نقوشِ هشت جَنّت تافته ست
لوحِ دلشان را پذیرا یافته ست
برترند از عرش و كرسیّ و خَلأ
ساكنان مَقعَدِ صِدقِ خُدا
صد نشان دارند و محوِ مُطلقَـند
چه نشان ؟ بَل عینِ دیدارِ حقّـند
مثنوی معنوی
قرن هفتم ه.ق