حاتم آن بحرِ جود و کانِ عطا
روزی از قوم خویش ماند جُدا
اوفتادش گذر به قافلهای
دید اسیری به پای، سلسلهای
پیشش آمد اسیر، بهر گُشاد
خواست زو فِدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بارِ آن رسید شکست
حالی از لُطف پای پیش نهاد
بندِ او را به پایِ خویش نهاد
ساخت ز آن بندِ سخت، آزادش
اِذنِ رفتن به جایِ خود دادش
قومِ حاتم زِ پِی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فِدیهٔ او زِ مالِ او دادند
پای او هم ز بند بُگشادند
جناب شیخ عبدالرّحمن جامی
رحمة الله تعالی علیه
قرن نهم هجری قمری