اَبوعَمرو زُجّاج - رَحِمَهُ الله - میگوید:
مدّتی مدید به خدمتِ جُـنَـیـد - رحمة الله علیه - مقیم بودم
و دائما به نوعی از عبادات مشغول بودم
و جنید هرگز به من نظر نکرد و با من سخن نگفت
تا یومٌ مِنَ الایّام [ روزی از روزها ] که خانقاه از جماعت خالی بود
برخاستم
و جامه ها از خود بیرون کردم
و مُـتَـوضّـا [ جای وضو گرفتن ] را کَـنّاسی کردم [ زباله بیرون کشیدن ]
و پاکیزه ساختم و آب زدم
و مَواضِع طهارت را شُستم
جنید باز آمد
و مرا دید در آن عمل
و غُبار بر من نشسته
مرا پیشِ خود طلب فرموده
و دلداری کرد و مَرحَبا گفت و دعا کرد
و سه بار گفت:
احسنت ، دائم باید که چنین خدمت کنی.